داستان رسيدن اسکندر به شهري که همه مردم پاکيزه روزگار بودند و سؤال و جواب ايشان

سکندر چو مي گشت گرد جهان
خبر پرس هر آشکار و نهان
در اثناي رفتن به شهري رسيد
در آن شهر قومي پسنديده ديد
ز گفتار بيهوده لبها خموش
فروبسته از ناسزا چشم و گوش
نجسته به بد هرگز آزار هم
به هر کار نيکو مددگار هم
نه زيشان توانگر کسي ني فقير
بر ايشان نه سلطان کسي ني امير
برابر به هم قسمت مالشان
موافق به هم صورت حالشان
نه از محنت قحطشان سال تنگ
نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ
ز يک خانه هر يک شده بهره مند
نه در بر در خانه هاشان نه بند
به هر در فرو برده گوري مغاک
که بيننده را زان شدي سينه چاک
سکندر چو شد واقف طورشان
شد از گفت و گو طالب غورشان
بگفتا ز اول که در وقت زيست
فرو بردن گور از بهر چيست
بگفتند از بهر آن کنده ايم
که تا در فضاي جهان زنده ايم
نبندد لب خود ز ارشاد ما
دهد هر دم از مردگي ياد ما
گشاده بدين نکته دايم دهان
که ما و توييم آن دهان را زبان
ز هر کام برکنده دندان در او
زبان وار افتيم عريان در او
زبان وارمان چون به زندان کنند
ز دندانه خشت دندان کنند
دگر گفت چون خانه ها بي در است
در باز مر دزد را رهبر است
بگفتند در شهر ما نيست دزد
که از کسب دزدي خورد دستمزد
همه مردم صادقند و امين
چو خاکند امينان روي زمين
به خاک ار سپاري يکي دانه جو
دهد هفتصدت باز وقت درو
دگر گفت چون بهر مال و متاع
ميان شما نيست جنگ و نزاع
بگفتند ما بنده صانعيم
به قوت و لباسي ز وي قانعيم
رسد بي نزاع آنچه باشد کفاف
ازان در غلاف است تيغ خلاف
دگر گفت چون شاه فرمانرواي
درين شهر بي شور نگرفته جاي
پي دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم اين ولايت بود در پناه
زر عدل از ظلم گيرد عيار
چو ظالم نباشد به عادل چه کار
دگر گفت چون در ديار شما
غني نيست کس در شمار شما
بگفتند نايد در طبع کريم
حريصي نمودن پي زر و سيم
نسازد درين تنگناي مجاز
زر و سيم را جمع جز حرص و آز
دگر گفت چون از صروف زمان
ز محرومي قحط داريد امان
بگفتند بيگاه و گاهي که هست
در آمرزشيم از گناهي که هست
شود آدمي را درين ديولاخ
ز آمرزش اسباب روزي فراخ
دگر گفت کين شيوه خاص شماست
که سرمايه بخش خلاص شماست
و يا از پدر بر پدر آمده ست
گهروار از کان بدر آمده ست
بگفتند کين خاصه از ما نخاست
ابا عن جد اين کشته ميراث ماست
نداريم از نخل کاري خبر
ز نخل پدر چيده ايم اين ثمر
سکندر چو پرداخت از گفت و گوي
به آهنگ برگشتن آورد روي
به دکانچه درزيي برگذشت
که چشم از فروغ ويش خيره گشت
به مقراض تجريد ببريده دل
ز پيوند اين عالم آب و گل
فرو برده سر همچو سوزن به کار
گذشته ز دراعه عيب و عار
چو رشته سر از جاهلان تافته
سر رشته معرفت يافته
سکندر بدو گفت کاي خيره سر
چو آمد به گوش تو از ما خبر
چو رشته سر از ما چرا تافتي
چو سوزن به سر تيز نشتافتي
بگفتا که من مرد آزاده ام
به راه هوس پاي ننهاده ام
نيايد خوشم فر و اقبال تو
چه سازم سر خويش پامال تو
ندارم طمع گنج سيم و زرت
چو مار از چه حلقه زنم بر درت
ازين پيش در شهر ما يک دو کس
بپريدشان مرغ جان از قفس
بريد آن اميد خود از تاج و تخت
کشيد اين ز بيغوله فقر رخت
کفن بر تن آن ز خز و حرير
بر اين از کهن دلق دل ناپذير
ازين بي وفا کاخ ناپايدار
نهادندشان در يکي کنج غار
بر ايشان چو بگذشت يکچند روز
گذشتم بر آن غار با درد و سوز
ز هم ديدم آن هر دو را ريخته
به هم استخوان ها در آميخته
نشد روشنم بعد صد اهتمام
که آن يک کدام است و اين يک کدام
هواي جهان بر دلم سرد شد
ز پيوند آن خاطرم فرد شد
بدو گفت شه کاي به دانشوري
تو را از همه پايه برتري
ز هر کار مي بينم آگه تو را
بيا تا بر اينان کنم شه تو را
بگفتا که شاها من آن درزيم
که باشد پي خود عمل ورزيم
پي خويش دلق بقا دوختن
به از اطلس فاني اندوختن
نمي خواهم اين خلعت مستعار
به عور دگر کن عطا اين شعار