حکايت آن حکيم کشتي شکسته رخت به دريا فکنده که بعد از نجات به واسطه حکمت به درجات رسيد

حکيمي از آنجا که روشندلان
نفورند از ظلمت جاهلان
پي شستن از دل غباري که داشت
برون برد رخت از دياري که داشت
چو رنج بيابان به پايان رساند
زمانه چو نوحش به کشتي نشاند
ز موج اشتران کف انداز مست
بر او حمله کردند و کشتي شکست
ز حرف سلامت دلي منحرف
به يک تخته چسبيد همچون الف
ز ملاحي باد دريانورد
وطن بر کنار يکي شهر کرد
به انگشت بر ريگ رملي کشيد
کزان خلق را حيرت آمد پديد
بسي حال پوشيده را باز گفت
خبر داد از رازهاي نهفت
رسيد اين حکايت به داراي شهر
به عدل و کرم رونق افزاي شهر
به صد گونه لطفش سوي خويش خواند
به تعظيم بر کرسي زر نشاند
به دريا درون هر چه از کف نهاد
ز دريا دلي بيش ازانش بداد
حکيم آن عنايت چو از شاه ديد
ز احباب نسيان نه از راه ديد
به نامه نويسي قلم تيز کرد
وز آن ني نواي نوانگيز کرد
که اي راست بازان نرد طلب
ز مطلوب قانع به درد طلب
بکوشيد تحصيل مطلوب را
بکوبيد طبع خردکوب را
به مطلوبي آريد روي امل
که از موج دريا نيابد خلل
اگر بگذرد موج دريا ز فرق
وگر کشتي افتد به طوفان غرق
فتاده به دريا همه رخت و بار
به يک تخته گيريد راه کنار
بود حاصل عمر همراهتان
انيس دل و جان آگاهتان
ز فاني وفاداري اميد نيست
چه سود از متاعي که جاويد نيست
بيا ساقيا لعل بگداخته
به جام بلور تر انداخته
بده تا به اقبال پايندگان
بشوييم دست از نو آيندگان
بيا مطربا زخمه اي برتراش
رگ چنگ را زين نوا ده خراش
که سرمايه زندگاني بسوخت
هر آن کس که باقي به فاني فروخت