داستان رسيدن اسکندر به زمين هند و ملاقات وي با حکيمان ايشان

سکندر چو بر هند لشکر کشيد
خردمندي برهمانان شنيد
گروهي خدادان و حکمت شناس
بريده ز گيتي اميد و هراس
نيامد ازيشان کسي سوي او
ز تقصيرشان گرم شد خوي او
برانگيخت لشکر بي قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو زان برهمانان خبر يافتند
به تدبير آن کار بشتافتند
رسيدند پيشش در اثناي راه
به عرضش رساندند کاي پادشاه
گروهي فقيريم حکمت پژوه
چه تابي رخ مرحمت زين گروه
نه ما را سر صلح ني تاب جنگ
درين کار به گر نمايي درنگ
چو موريم پيشت تواضع نماي
چه مالي صف مور را زير پاي
نداريم جز گنج حکمت متاع
نشايد ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همي بايدت
به جز گنج کاوي نمي شايدت
بود کاوش گنج طاعتوري
نه کشور گشايي و غارتگري
ميازار ما را که آزرده ايم
مکش تيغ بر ما که ما مرده ايم
سکندر چو بشنيد اين عرض حال
ز لشکر کشيدن کشيد انفعال
فزون ديد ازان سويشان ميل خويش
تني چند بگزيد از خيل خويش
به آن چند تن راه جان برگرفت
دل از ملک و مال جهان گرفت
زر و زينت خويش يک سو نهاد
به آن قوم بي پا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهي رسيد
در او کنده هر سو بسي غار ديد
گروهي نشسته در آن غارها
فرو شسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گيا بافته
عمامه به فرق از گيا تافته
زن و بچه فقر پروردشان
گياچين به هامون پي خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسي شد ز هر سو سؤال و جواب
بسا رمز حکمت که پرداختند
بسا سر مشکل که حل ساختند
چو آمد به سر مجلس گفت وگوي
سکندر در آن حاضران کرد روي
که هر چه از جهان احتياج شماست
بخواهيد از من که يکسر رواست
بگفتند ما را درين خاکدان
نبايد به جز هستي جاودان
مرادي کزان برتر اميد نيست
به جز زندگاني جاويد نيست
بگفتا که اين نيست مقدور من
وز اين حرف خاليست منشور من
کسي کو نيارد که در عمر خويش
کند لحظه اي بلکه کم نيز بيش
چه سان بخشش زندگاني کند
بقاي کسي جاوداني کند
بگفتند چون داني اين راز را
چرا بنده اي شهوت و آز را
پي ملک تا چند خون ريختن
به هر کشوري لشکر انگيختن
گرفتم که گيتي همه آن توست
جهان سر به سر زير فرمان توست
شده بر تو دور زمان گنج سنج
نمانده ست بر تو نهان هيچ گنج
چه حاصل چو مي بايد آخر گذاشت
به دل تخم اندوه جاويد کاشت
بگفتا من اين ني به خود مي کنم
نه تنها به حکم خرد مي کنم
مرا ايزد اين منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دين او را کنم آشکار
برآرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانه ها را شکست
کنم هر که را هست يزدان پرست
من آن موج جنبش نهادم ز باد
که يکدم ز جنبش نيارم ستاد
ز باد اذن آرام گر ديدمي
سر مويي از جا نجنبيدمي
ولي چون نه پيش من است اختيار
نيارم گرفتن به يک جا قرار
اسيرم درين جنبش نو به نو
روم تا مرا گويد ايزد برو
ز دست اجل چون شوم پاي بست
کشم پاي ازين جنبش دور دست
روم عور ازين دير از خير دور
چنان کامده ستم ز آغاز عور
ولي نبودم زين تن عور باک
چو در ستر حکمت بود جان پاک
دلا از لباس بدن عور باش
ز آلايش ما و من دور باش
چو جان تو گنج و طلسم است جسم
بر اين گنج پر مايه بشکن طلسم
ولي باشد آنگاه جان تو گنج
که چون بگذرد زين سراي سپنج
بود همره او گهرهاي راز
کزان تا ابد باشدش برگ ساز
بدان جاودان شاد و خرم بود
به هر جاکه باشد مکرم بود