ارسطو که در حکمت استاد بود
و زو کشور حکمت آباد بود
پي طالبان بود دور از حرم
يکي خانه اش نام بيت الحکم
بدان خانه هر گه برون آمدي
ز هر سو دو صد ذوالفنون آمدي
به شاگرديش صف کشيدي همه
مي صرف حکمت چشيدي همه
يکي روز نامد برون تا به دير
شد از انتظارش دل جمله سير
بياييد گفتند تا يک به يک
زنيم از سخن نقد خود بر محک
دو سه نکته از حکمت آريم پيش
نماييم ازان حاصل کار خويش
يکي گفت کاي گم به راه هوس
همين گمرهيت اندرين راه بس
که نبود اميد تو در هيچ کار
به فضل خداوندگار استوار
به کار آر علمي که آموختي
مکش مشعلي را که افروختي
چو دانش به سوي کنش رهبر است
کنش مايه دانش ديگر است
بکش بر جهان عطف دامان ناز
که پيش تو افتد به خاک نياز
بود اين جهان زاغ مردارخوار
جهان دگر رشک باغ بهار
به تن مايه قوت اين زاغ باش
به جان طاير شاخ آن باغ باش
دوم گفت گيتي يکي گلشن است
خدا جوي را ديده روشن است
خدا را به او بين و او را مبين
به بي رنگ شو رنگ و بو را مبين
بود خانه دل حريم خداي
مکن جز خدا را در آن خانه جاي
چه لايق به قانون فرزانگي
که با حق کند خلق همخانگي
سيم گفت کين چند روز حيات
بود نقد گنجينه کاينات
خوش آن کس که راه خرد را گزيد
بداد آن و عمر ابد را خريد
چهارم بدين نکته لب را گشود
که آينده آيد چه دير و چه زود
خوش آن کس که آب رخ خود نريخت
به نيکش رخ آورد و از بد گريخت
گذشته چو مرغيست جسته ز دام
ازو نيست در دست تو غير نام
برايش نه غمگين و ني شاد باش
به کلي ز فکر وي آزاد باش
ز جان و دل پنجم اين نکته خاست
که هر کس به حق راست با خلق راست
چو با حق کند بنده ناراستي
نيايد ازو هيچ جا راستي
مساق سخن چون بدينجا رسيد
ز در ناگه آن پير دانا رسيد
بگفتا که در وقت اين انتظار
کدامين سخن بودتان اختيار
بگفتند آنها که بگذشته بود
نوابخش گوش و زبان گشته بود
چو پير آنچه گفتند با او شنفت
چو غنچه بخنديد و چون گل شگفت
به گوش سکندر رسيد اين خبر
بفرمود تا عقدهاي گهر
ببردند و زان رشته بگسيختند
به فرق فلک سايشان ريختند
ازيشان کسي سر به بالا نکرد
نظر در گهرهاي والا نکرد
ارسطو به تحسينشان لب گشاد
که اين عقل و دين از جهان گم مباد
بر آن چند دعوي که پرداختيد
ز همت بلندي گوا ساختيد
به هر کار کاينجا رسانديد رخت
بگيريد دامان آن کار سخت
به آن صيد اقبال ديگر کنيد
رخ همت از به به بهتر کنيد
بيا ساقيا مي روانتر بده
سبک باش و جام گرانتر بده
به کف باده در ساغر زر درآي
چو به داري از به به بهتر گراي
بيا مطربا بر يکي پرده ايست
مکن کين عجب جانفزا پرده است
به هر پرده رازي بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز