داستان طلب وصيت کردن اسکندر از ارسطو و وصيت نوشتن وي

سکندر به سوي ارسطو نوشت
که اي فرخ استاد نيکو سرشت
دلم تخته کلک تعليم توست
سرم خاک ميدان تعظيم توست
منم بي تو اي گنج سور و سرور
ز سر چشمه حکمت افتاده دور
ازان چشمه ام رشح آبي فرست
سؤالي که دارم جوابي فرست
خطي چند بفرست خاطرپسند
که باشد به هر خطه ام سودمند
بود هر خطش چو صدف هاي در
ز اندرزهاي حکيمانه پر
ارسطو چو خواند از وي آن نامه را
بدين نکته بر نامه زد خامه را
که اي نقد دل گنج يونان تو را
حکيمان يونان زبونان تو را
ز انعام توست اين سخن سازيم
چه لايق به تو مدح پردازيم
ز پندم به آب حيا نامه شوي
وليکن بگويم چو گفتي بگوي
جهان کهنه زاليست زيرک فريب
به زرق و دغا خويش را داده زيب
نداند کس از صلح او جنگ او
به نيرنگ سازيست آهنگ او
به غارت برد عاقبت هر چه داد
به باد اجل بر دهد هر چه زاد
نشد خانه اي در حريمش به پاي
که سيل حوادث نکندش ز جاي
بنايي برآورده در چل چله
نگونسار سازد به يک زلزله
که را ساخت اقبال او تاجور
که ننهاد بر خاک ادبار سر
که را کرد از تخت فرخنده بخت
که ناورد رختش به تخته ز تخت
به هر کس که در بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشيمان شود
کند ريش جان صد آزاده را
ستاند به افزوني آن داده را
دهد قطره جويد گهرهاي ناب
فشاند به گل آب و گيرد گلاب
رساند به جان بخردي را خلل
ز نابخردان سازد او را بدل
کند رخنه در سد اسکندري
کند از گل آنگه مرمتگري
نشاند به جاي سمن خار را
ز افسونگر آرد عوض مار را
در او يک سر موي تمييز نيست
تفاوت کن چيز و ناچيز نيست
چو دونان ازو جاه و دولت مخواه
به جاهش مکن جز به عبرت نگاه
چو نبود ز تمييز بخششگري
چه بخششگري و چه بخل آوري
نيرزد به هيچ ار نه زآگاهي است
عطاگر همه دولت شاهي است