حکايت آن جوان رعنا که جامه هاي عيد پوشيد و به نظر عجب در خود نگريست و به آن تير زهرآلود از پاي در افتاد

جواني به بر جامه خسروي
رخش نسخه خامه مانوي
همي شد ز خواب سحر خاسته
پي عيدگه رفتن آراسته
ز آغاز چون صبح دولت نويد
بپوشيد دراعه اي بس سفيد
به بالاي دراعه صبح رنگ
زمرد قبايي به بر کرد تنگ
چو ماه از شفق کرد بر خود تمام
فراز قبا حله لعل فام
ز آيينه دار آنگه آيينه جست
کز آيينه شد کار خودبين درست
بدانسان خوش آمد جمال خودش
که پر شد ضمير از خيال خودش
به خود گفت من شاه و شهزاده ام
ز شهزادگان نادر افتاده ام
ز مه تا به ماهي که باشد چو من
سزاوار شاهي که باشد چو من
بگفت اين و بر بارگي شد سوار
سپاه از قفايش هزاران هزار
قدم نانهاده به ميدان عيد
شد از لغزش رخش قربان عيد
به جانش خدنگ هلاک اوفتاد
ز تيري که خود زد به خاک اوفتاد
خوش آن کس که بينايي از سر گرفت
نظر همچو ديده ز خود برگرفت
همه نيک را ديد و بد را نديد
بد و نيک بگذار خود را نديد
بيا ساقيا آن بلورينه جام
که از روشني باشد آيينه فام
بده تا علي رغم هر خودنما
نمايد خرد عيب ما را به ما
بيا مطربا در نوا مو شکاف
وز آن مو که بشکافتي پرده باف
که تا پرده بر چشم خود گستريم
چو خودبين حريفان به خود ننگريم