داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پيچيدن و به اسکندر فرستادن

سکندر که صيتش جهان را گرفت
بسيط زمين و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشايي سفر ساز کرد
ز ديدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ايام دوري دراز
تراشيد مشکين رقم خامه اي
خراشيد مشحون به غم نامه اي
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهاي اندوهناک
فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشين
حرارت بر هر دل آتشين
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس
ضعيفي به تأييد يزدان قوي
رسوم کرم را ز رايش نوي
به اعزاز ايزد عزيز جهان
به تعليم او واقف هر نهان
به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نيست وز هستيش بهره مند
بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد
به جز حکمت مرد آگاه نيست
که بيرون ز حکم خرد راه نيست
خيال بزرگي به خود گو مبند
که بر خاک خواري فتد خودپسند
به چشم خود آن به که باشد ذليل
که هست اين صفت بر عزيزي دليل
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودي زوال
سوي خويش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به
کف بسته مشت است و آيد درشت
ز دارنده بر روي خواهنده مشت
دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود
مکن عجب را گو به دل آشيان
که دين را گزند است و جان را زيان
بود روز اقبال را عجب شب
ز اقباليان عجب باشد عجب
بسا مرد کو دم ز تدبير زد
ولي بر خود از عجب خود تير زد