حکايت شخصي که زمين خريد و در آنجا گنجي يافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمين را و هر چه در وي بوده فروخته ام

شنيدم که در عهد نوشيروان
که گيتي چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
فقيري در اين عرصه جايي نداشت
سزاي نشستن سرايي نداشت
براي عمارت زمين خريد
که در کندنش گنجي آمد پديد
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کليد در گنج زر
رواني به سوي فروشنده رفت
پي رد آن گنج کوشنده رفت
بگفت آن زمين را چو بشکافتم
پر از سيم و زر مخزني يافتم
بيا گنج خود را پذيرنده شو
ز سيم و زرش بهره گيرنده شو
بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سيم و زرش کيسه افروختم
تصرف در آن نيست از من درست
در او هر چه يابي همه حق توست
نه بايع گرفت آن و ني مشتري
به داور رساندند اين داوري
بپرسيد ازيشان که اي بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان
خدا هيچ فرزندتان داده است
و يا لوح ازين نقشتان ساده است
يکي گفت دارم بلي دختري
ز حال پسر زد نفس ديگري
به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح
که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر
گر آن قصه بودي درين روزگار
برآوردي از گنج هر يک دمار
شدي بايع و مشتري در سرش
ببردي به عنف از ميان داورش
بيا ساقيا در ده آن جام عدل
که فيروزي آمد سرانجام عدل
بکش بازوي مکنت از جور دور
که چندان بقا نيست در دور جور
بيا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل
بزن تا ز آشفته حالي رهيم
ز تشويش بي اعتدالي رهيم