يکي روز پرويز و شيرين به هم
نشسته چو خورشيد و پروين به هم
ز ناگه به رسم هواخواهيي
برآورد دريايي ماهيي
نه ماهي که زيبا طلسمي ز سيم
نموداري از صنع دانا حکيم
تر و تازه چون ساعد نيکوان
ربوده دل از دست پير و جوان
چو روز جزا ممسک بي کرم
همه پشت و پهلوي او پر درم
خوش آمد بسي طبع پرويز را
بيفشاند دست گهر ريز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شيرين بديد آن کرم گستري
بدو گفت کاي قبله سروري
به ماهي فروشي بدينسان عطا
بود پيش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کني اينقدر
کجا آيدش اينقدر در نظر
بگويد که اين نرخ يک ماهي است
چه لايق به جود شهنشاهي است
وگر کم از آنش دهي گويد آه
کم از نرخ يک ماهيم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که اي خودپرست
شکار تو ماده ست يا خود نر است
به هر يک که گويد ازين دو جواب
بگو نيست خوردن از آنم صواب
بيا فسخ اين بيع را ساز ده
درم هاي سنجيده را باز ده
چو بشنيد ماهي فروش اين سؤال
بدانست از زيرکي سر حال
بگفتا برون زين دو معني ست اين
نه نر است و ني ماده خنثي ست اين
بخنديد پرويز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
يک انبان درم شد گرفتش به پشت
پي نرمي روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو يک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جايي که بود
به شه گفت شيرين ببين کان لئيم
چها مي کند بهر يک قطعه سيم
چو شد ظاهر اين بخل پنهان ازو
سزد گر ستانيم انبان ازو
سوي خويش پرويز از ره بخواند
وز آن بخل ورزي بدو قصه راند
زمين را ببوسيد کاي شهريار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه يکي تيره راي
نسايد بر آن بي ادب وار پاي
چو بشنيد حسن ادب داريش
نکوکاري و نغز گفتاريش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادي کنند اين سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زيان بر زيان و خلل بر خلل
ز گفتار ايشان ببنديد گوش
مباشيد از زن نصيحت نيوش
بيا ساقي و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پيمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
براي زن اينسان فروتن مباش
بيا مطرب و زير و بم ساز جفت
بزن آشکار اين نواي نهفت
که بر بخرد اين نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود