بيا اي چو عيسي تجرد نهاد
تو را زين تجرد تمرد مباد
چو عيسي عنان از تجرد نتافت
سوي آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن دست و پا بستن است
تجرد ازان بند وارستن است
کسي را که بند است بر دست و پاي
چه امکان که آسان بجنبد ز جاي
ز شهوت اگر مرد ديوانه نيست
ز رسم و ره عقل بيگانه نيست
چرا بند بر دست و پا مي نهد
دل و دين به باد هوا مي دهد
چه خوش گفت دانا حکيمي که گفت
که دارم ز خواهنده زن شگفت
پدر زن که دختر به چشمش نکوست
دل و ديده اش هر دو روشن به اوست
بود بر دلش دختر آنسان گران
که صد گونه اندوه بر ديگران
کند سيم و زر وام بهر جهيز
که سويش شود رغبت شوي تيز
دو صد حيله در خاطر آويزدش
که تا از دل آن بار برخيزدش
ز ناگه سليمي ز تدبير پاک
نهد پا در آن تنگناي هلاک
ز جان پدر گيرد آن بار را
شود طوق کش غل ادبار را
يکي شادکانش ز گردن فتاد
يکي خوش که آن را به گردن نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که اين بار بيهوده بر خود نهد
دو زن چون به هم همنشيني کنند
به کار جهان خرده بيني کنند
بشو دست اميد از خيرشان
که در وادي شر بود سيرشان
زن از زن چو در مشورت يافت کام
گرفت افعيي ز افعيي زهر وام
ز زهر مکرر حذر کن حذر
وگر نه ز جان و جهان در گذر
مکن زن وگر زن کني زينهار
زني کن بري از همه عيب و عار
چو در گرانمايه روشن گهر
صدف وار بر تيرگان بسته در
جمال وي از چشم بيگانه دور
ز نزديکي آشنايان نفور
ز حناي کس بر کفش رنگ ني
چو طفلان به هر رنگش آهنگ ني
به جز سبحه نپسوده انگشت او
نخاريده جز ناخنش پشت او
ز گلگونه عصمتش سرخ روي
رخش از خوي شرم گلگونه شوي
ز گردندگانش به خلوتسراي
نکرده به جز چرخ گردنده جاي
ز تاب کفش رشته خيط الشعاع
ز آواز چرخش فلک در سماع
نکرده به پيوند کس سرنگون
نرفته چو سوزن درون و برون
چنين زن نيابي به جز در خيال
وگر زانکه يابي به فرض محال
غنيمت شمر دامن پاک او
که از خون صد مرد به خاک او
ولي آنچنان هم زبونش مشو
که داري به فرمان او دل گرو
همي زن بدو راي و مي کن خلاف
که اينست راي درونهاي صاف
براي زنان کار بهبود نيست
وراي زيان هيچ ازان سود نيست