خليفه که سلطان آفاق بود
به فرماندهي در جهان طاق بود
يکي نوش لب بودش اندر حرم
همه جان شيرين ز سر تا قدم
بدو خاطرش ميل بسيار داشت
ولي زاجر عقل بر کار داشت
به وي محرمي گفت کاي کامگار
ازين نوش لب کام خاطر برار
بگفتا که تاج خلافت به فرق
همه زير فرمان من غرب و شرق
نشايد که در پيش اين عشوه ساز
درآيم به زانوي عجز و نياز
ز طفلي هم آغوش بستر کنم
به وي خويشتن را برابر کنم
بيا ساقي آن طلق محلول را
که زيرک کند غافل گول را
بده تا نشينم ز هر جفت طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بيا مطرب و تاب ده گوش عود
به گوش حريفان رسان اين سرود
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد به جز دختر رز مباح