حکايت آن قاضي غريب که پادشاه بر وي غضب کرد و گفت که خانه اش را به غارت از هر چه دارد بپردازند و خايه اش را بيرون کرده خصي سازند

غريبي ز فضل و هنر بهره ور
تن از جامه خالي کف از سيم و زر
به شهر دگر شد ز تنگي مقيم
که بود اندر او شهرياري حکيم
به خلق کريمانه بنواختش
به شغل قضا محترم ساختش
به سر برد يکچند مشغول کار
ز ناگه بر او تيره شد روزگار
شد از تهمت حسد پر ستيز
به ناکرده جرمي بر او شاه نيز
به غراتگران گفت اشارت کنند
کش از سيم و زر خانه غارت کنند
چو بيند تهي خانه خويشتن
ببرند تصحيف آنش ز تن
چو مسکين دلي با دو صد غصه جفت
شنيد از لب شاه اين قصه، گفت:
نرنجم که بر خانه آيد شکست
ز تصحيف آنم بداريد دست
من اين را ز شهر خود آورده ام
نه حاصل به شهر شما کرده ام
ز شهر شما هر چه اندوختم
ازان چشم اميد بردوختم
شما هم ره لطف گيريد پيش
بدوزيد از آورده ام چشم خويش
چو شه لطف گفتار او را شنيد
ز خشمي که بودش فرو آرميد
بفرمود تا دست ازو داشتند
چنانش که مي خواست بگذاشتند
ز سيم و زر خانه دامن فشاند
بشد عارضي ها و ذاتي بماند
بيا ساقي آن آتشين مي بيار
که سوزد ز ما آنچه نايد به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه ني زر بود سوخته
بيا مطرب و باد در دم به ني
که از خرمن هستيم باد وي
بدور افکند کاه بيگانه را
گذارد پي مرغ جان دانه را