داستان جهانگيري اسکندر و عمارت شهرها و اختراع کارهاي وي بر سبيل اجمال

گهرسنج اين گنج گوهرفشان
چنين مي دهد از سکندرنشان
که چون اين خردنامه ها را نوشت
به دل تخم اقبال جاويد کشت
به ملک عدالت علم برکشيد
به حرف ضلالت قلم درکشيد
به کشور ستاني عنان تاب داد
ز کشور ستانان سنان آب داد
نخستين چو خور سوي مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تيغ آتشفشان صبح وار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پي رستن از ننگشان
ز آيينه مصريان زنگشان
وز آنجا سپه سوي دارا کشيد
و زو کين خود بي مدارا کشيد
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تأييد عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک يمين
درآمد علم زد به مشرق زمين
به مشرق زمين مطلع نور شد
وز آن ناحيت تيرگي دور شد
ولي چون خور آنجا نه دير آرميد
جنيبت به حد جنوبي کشيد
وز آنجا به مغرب زمين بازگشت
سرانجام کارش چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرين تنگناي
چو پرگار بر اولين نقطه پاي
شد اين چار ديوار با چار حد
به ملکيت دولتش نامزد
به محدود آورد روي از حدود
فرو ريخت باران احسان و جود
ز سر حد چين تا در روم و روس
جهان را رهاند از دريغ و فسوس
گهي آخت بر هند شمشير عزم
گهي ساخت بر دشت خوارزم رزم
گه از نور آهنگ ظلمات کرد
بدو نور ظلمت مباهات کرد
صنمخانه ها را ز بنياد کند
به زردشت و زردشتي آتش فکند
ز هر دين به جز دين يزدان پاک
فرو شست يکباري لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
به سان سمرقند و مرو و هرات
پي بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روي يأجوج بست
چو طي کرد يکسر بساط بسيط
ز خشکي درآمد به اخضر محيط
تهي گشته از خويش بر روي آب
همي رفت گنبد زنان چون حباب
تو گويي مگر گوهرافشان قلم
به لوح زمرد همي زد قلم
چو ملک جهان يافت بر وي قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سيم نقش روايي گرفت
که با سکه اش آشنايي گرفت
به آهن چو ره يافت زو روشني
به آيينگي آمد از آهني
ازو زرگران زرگري يافتند
و زو سيم و زر زيوري يافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحيل
ازو گشت پيموده فرسنگ و ميل
ازو نوبتي نوبت آغاز کرد
ز نام وي اين زمزمه ساز کرد
به لفظ دري هر چه بر عقل تافت
به يوناني الفاظ ازو نقل يافت
بسي از حکيمان و دانشوران
نه تنها حکيمان که پيغمبران
در آن خوش سفر همدمش بوده اند
به تدبير ره محرمش بوده اند
يکي زان حکيمان بليناس بود
ز پيغمبران خضر و الياس بود
چو پيش آمدي مشکلي در رهش
برون از وقوف دل آگهش
ز هر يک در آن خواستي ياوري
به فکرت گزاري و حيلتگري
به خود هم دل حکمت انديش داشت
که حکمتوري از همه بيش داشت
چو از ديگران کار نگشاديش
گشادي ز تدبير خود داديش
بلي حکمت آن به که زايد ز دل
زهاب درايت گشايد ز دل
زمين دل مرد را در سرشت
بود از حکيم ازل دست کشت
نه تاراج مرگش تواند ربود
نه تيغ هلاکش تواند زدود
ز دستش درين دير ديرينه پاي
رود هر چه هست آن بماند به جاي