يکي سفله با شکلي از طبع دور
ز ديدار او چشم مردم نفور
ز زر بفت جامه تنش بهره مند
به مصري عمامه سر او بلند
بياراست بس دلگشا خانه اي
به از غرفه حور کاشانه اي
زمينش چو فردوس عنبر سرشت
مزين چو گردون به فيروزه خشت
همه سقف و ديوار او پر نگار
ز هر چه آن نه زيبا درش استوار
حکيمي که از حکمت آگاه بود
و زو جهل را دست کوتاه بود
بر آن سفله افتاد ناگه رهش
شد آن خانه يک لحظه منزلگهش
سخن را نوايي ز نو ساز کرد
به حکمت نواسازي آغاز کرد
چنان شد گره در گلو بلغمش
که در گفت و گو برنيامد دمش
ز راه گلو آن گره را چو کند
نشد يافت جايي که بتوان فکند
بپيچيد رخ زان همه سرخ و زرد
فکندش به رخسار آن سفله مرد
ازو تافت رو کاي پسنديده خوي
چنينم چرا تف فکندي به روي
بگفتا در اين خانه کردم نظر
نبود از تو چيزي در او زشت تر
نشايد ز داناي نيکو سرشت
که تف بر نکو افکند پيش زشت
بيا ساقي اي يار بيچارگان
ده آن مي که در چشم ميخوارگان
درين زرکش آيينه نقره کوب
ازو بد نمايد بد و خوب خوب
بيا مطرب از زخمه زخم درشت
بزن بر رگ پير خم گشته پشت
که هر حرف دشوار و آسان که هست
رساند به گوش من آنسان که هست