خردنامه هرمس

ز هرمس که هر مس زر ناب کرد
جهان پر گهرهاي ناياب کرد
به ما درس حکمت چنين آمده ست
سزاوار صد آفرين آمده ست
که اي مهبط فضل جان آفرين
نمودار صنع جهان آفرين
به دانشوري شکر نعمت گزار
گه شکر بر نعمت کردگار
نباشد چنان هيچ شکري شگرف
که نعمت شود در حق خلق صرف
نهد لقمه از خوان فضل خداي
به کام فقيران بي دست و پاي
تمناي دنيا و سوداي دين
به يک سينه با هم نگردد قرين
چو دين بايدت رخ ز دنيا بتاب
کز آبادي اين شود آن خراب
به هر پيشه آن کس که دانا بود
به جمع همه کي توانا بود
چو گيرد به کف دوک ريسندگي
کشد نوک کلک از نويسندگي
ور آغاز نامه نوشتن کند
کي آهنگ پشمينه رشتن کند
نيايد ز يک دست کردن دو کار
نشايد به يک دل گرفتن دو يار
چو پرهيزگاري شود پيشه ات
بود خيرخواهي در انديشه ات
حذر کن ز راهي که رو در شر است
که آن ره سوي چه تو را رهبر است
قدم را نگهدار ازين تيره راه
مبادا که ناگه در افتي به چاه
به سوگند ناراست مگشا زبان
که دل را گزند است و جان را زيان
به هر سفله اش نيز تلقين مکن
وز آن خويش را رخنه در دين مکن
همي دانم از خوي ناساز او
که گردي به بشکستن انباز او
به راه جهالت مشو تيز گام
مبر دست مکنت به کسب حرام
که گر کيسه ات را دهد فربهي
کند سينه ات را ز ايمان تهي
مکن ميل دنيا و لذات او
که نعت خوشي نيست در ذات او
گرفتار دنيا به درياست غرق
گران سنگ باري نهاده به فرق
به ساحل نيفکنده زان موج رخت
دهد جان شيرين در آن موج سخت
به اخلاق اهل کرم روي کن
به اکرام هر نيک و بد خوي کن
به اکرام نيکان به نيکي گراي
که خشنود باشد ز نيکان خداي
به تعظيم شو با بدان سازگار
بدي شان به نيکي ز خود باز دار
اگر يابي آگاهي از عيب کس
به هر کس ازان بر نياور نفس
تو هستي بشر ديگران هم بشر
نباشد بشر پاي تا سر هنر
ز خير بشر شرش افزون تر است
حروف بشر بيشتر زان شر است
مبادا که چو عيبي از جيب تو
زند سر کند ديگري عيب تو
تهيدستي و زهد و طاعتوري
به از مال بسيار و جرم آوري
چو آيد به سر نوبت مال و جاه
رود مالت از دست و ماند گناه
دو مردن بود آدميزاد را
گرفتار اين محنت آباد را
يکي مردن از شهرت حرص و آز
ز بايست ها داشتن دست باز
دوم رشته جان بريدن ز تن
گسستن کشش هاي روح از بدن
کسي کو به مرگ نخستين شتافت
ز مرگ دوم عمر جاويد يافت
درين موج زن لجه رنج و بيم
ندارد جز اين بهره مرد حکيم
که خود را کشيده ست بر ساحلي
گرفته ز موجش برون منزلي
گشاده ز دل ديده اعتبار
به نظاره بنشسته ليل و نهار
که چون ديگران غرق دريا شوند
به موج اندرون زير و بالا شوند
متاع خود آخر به طوفان دهند
جگر تشنه و خشک لب جان دهند
چو با تو شود مدعي سخت گوي
به جز راه حلم و مدارا مپوي
شود چون ز انصاف خيزد خطاب
خطاپيشگان را دليل صواب
اگر نرم خواهي حريف درشت
بود راحت کف به از رنج مشت
خشونت ز پولاد مردآزماي
به سوهان توان سود ني چوب ساي
نياراسته دل به فضل و ادب
مکن زينت جامه و جا طلب
چو نقش ادب از درون کاستي
برون را چه حاصل که آراستي
تو در بند زيور پي ديگران
تف افکن به روي تو دانشوران