حکايت آن نوخاسته تن به جامه آراسته که جامه هايش نغز و سخن هايش بي مغز بود

يکي تازه برناي نوخاسته
به شاهانه خلعت تن آراسته
درآمد بر آزادمردي حکيم
به خلوتسراي قناعت مقيم
حکيمش چو ديد آنچنان بگذراند
به بالا و بر صدر مجلس نشاند
چو برنا نواي سخن ساز کرد
در گفت و گو پيش او باز کرد
ز هر جا سخن هاي بسيار گفت
ولي جمله بيرون ز هنجار گفت
نه لفظش فصيح و نه معني صحيح
به هر لفظ و معني خطايي صريح
به بيهوده چون شد زبانش روان
بدو گفت پير کهن کاي جوان
به ديگ سخن چون نيي نغز پز
مکن جامه نغز از اکسون و خز
برون مي دهي از زبان عيب خويش
ز جامه چه مي گيري اين پرده پيش
چو جامه سخن بي کم و کاست کن
و يا جامه را با سخن راست کن
بيا ساقيا بين به دلتنگيم
ببخش از مي لعل يکرنگيم
چو جام بلور از مي لاله گون
برونم برآور به رنگ درون
بيا مطربا برکش آهنگ را
ره صلح کن نوبت جنگ را
ز ترکيب هاي موافق نغم
شود صد مخالف موافق به هم