خردنامه اسقلينوس

خرد جمله لب شد زمين بوس را
زمين بوسي اسقلينوس را
حکيمي که چون لب به حکمت گشاد
ز طبع گهربارش اين نکته زاد
که اي غرقه نعمت ايزدي
گرفتار کفران ز نابخردي
ببين نعمت و شکر نعمت بگوي
ببين زلت و دل ز زلت بشوي
ز شکر است نعمت فزايش پذير
اگر مرد راهي ره شکر گير
مبادا رود پاي نعمت ز جاي
فروبندش از رشته شکر پاي
عبادتگران خدا ناشناس
چو گردنده گاوند گرد خراس
که هر چند خالي ز گردش نزيست
نمي داند آن گردش از بهر چيست
به صد وايه محتاج جان کاستن
به از حاجت از ناکسان خواستن
به خواهش ازيشان مريز آبروي
مدار آبرو را کم از آب جوي
نه زر ده به گستاخ فاجر نه زور
مددگاري او مکن در فجور
مي و شاهدش را که آمادگيست
ز تو مي فروشي و قوادگيست
مکن ضايع انعام خود زينهار
به حق ناشناسان حق ناگزار
به بحر اندرون به گهر ريختن
که در کيسه سفله زر ريختن
به تعليم ناکس زبان کم گشاي
که تعليم او نيست دانش فزاي
ز دانش دلش کي منور شود
به سگ آب ريزي نجس تر شود
سلامت اگر بايدت گوش باش
ز گفتار بيهوده خاموش باش
وگر زانکه گويي سخن راست گوي
به جز راستي زيور آن مجوي
نداند دل هيچ دانشوري
سخن را به از راستي زيوري
به صنعت سخن را که آراستي
چه حاصل چو خاليست از راستي
نه تنها شعار زبان است صدق
حصار تن و حرز جان است صدق
درين کهنه بيشه دورنگي مکن
ز شيري زني دم، پلنگي مکن
درون و برون را به هم راست ساز
ز کج باز بهتر بود راست باز
درون را بياراي همچون برون
و يا کن برون را به رنگ درون