حکايت آن طفل خرد که نان بزرگ در دست داشت، مي خورد و مي گريست که اين نان اندک است و اشتهاي من بسيار

به بغداد شد گامزن زيرکي
دوچارش فتاد از قضا کودکي
ز دور رخش قرص مه را شکست
چو روي خودش گرده نان به دست
همي خورد ازان گرده و مي گريست
بدو گفت زيرک که اين گريه چيست
بگفتا منم کودک يک تنه
ز خوان امل معده گرسنه
بسي اشتها سخت و اين گرده خرد
کجا راه سيري توانم سپرد
ز گريه از آنم چنين تلخکام
که مي دانم اين زود گردد تمام
بمانم ز بي توشگي سر به زير
نه در دست من نان و ني معده سير
بيا ساقي آن مي که سيري دهد
درين بيشه ام زور شيري دهد
بده تا درآيم چو شير ژيان
به هم بر زنم کار سود و زيان
بيا مطربا وز کمان رباب
که از رشته جان زهش برده تاب
ز هر نغمه زير تيري فکن
به من چون شکاري نفيري فکن