خردنامه فيثاغورس

چنين است در سفرهاي قديم
ز فيثاغرس آن الهي حکيم
که چون قفل درج سخن باز کرد
جهان را گهر ريز اين راز کرد
که اي چون صدف جمله تن گشته گوش
گشا يک نفس گوش حکمت نيوش
خدايي که آغاز هر هستي اوست
بلندي ده قدر هر پستي اوست
ازو شد به ما فتح باب جود
و زو يافت نور آفتاب وجود
ز آلودگي داد جانيت پاک
کزو زندگي دارد اين آب و خاک
چنان پاک کامد بدو باز ده
رهش در سرا پرده راز ده
ز آلايش طبع پاکش بشوي
وز آن پس کنش سوي آن پاک روي
سزاوار آن پاک جز پاک نيست
به گردون شدن قوت خاک نيست
چو گشتي شناساي يزدان پاک
کسي گر نه بشناسدت زان چه باک
به قربش تواني رسيدن وليک
به کردار نيکو نه گفتار نيک
چو کردار همراه گفتار نيست
به گفتار کس را بدو بار نيست
نگهدار خود را ز هر کار زشت
که نايد ز پاکان نيکو سرشت
مشو غره کان را ندانست کس
تو دانستي آن را به تنها و بس
تو را ديده بينا و دل هوشيار
ز خود از همه بيشتر شرم دار
اگر لب گشايي به حکمت گشاي
مشو همچو بي حکمتان ژاژخاي
و گر ني ز گفتار خاموش باش
پي فهم حکمت همه گوش باش
چو بندد شب تيره مشکين نقاب
ازان پيش کافتي ز پا مست خواب
زماني چراغ خرد برفروز
ببين در فروغش عمل هاي روز
که روز تو در نيک و بد چون گذشت
در اشغال روح و جسد چون گذشت
کجا کامت از استقامت فتاد
ز سر حد راه سلامت فتاد
تلافي کن آن را به عجز و نياز
به آمرزش از ايزد کارساز
کجا پا نيفتادت از ره برون
عنايت به طاعت شدت رهنمون
زيادت کن آن را به شکرآوري
فزايش ده آن را به خدمتگري
اگر هر شب اين صورت آري به جاي
شوي خاص درگاه قرب خداي
اگر چون شکوفه ز باران غيب
درم هاي سيمت برويد ز جيب
چو شاخ شکوفه مباش از کرم
که بر خاک و خاشاک ريزي درم
چنان هم مشو ممسک و زرپرست
که چون افتدت تنگه زر به دست
به ضرب طپانچه تو را آن ز کف
نگردد جدا چون جلاجل ز دف
مزي ناخوش و خوش ز نابود و بود
طريق وسط ورز در بخل و جود
هر آن کس که در دوستي راست نيست
بدو دشمني جز کم و کاست نيست
چو در عقل و دين نيستش روشني
حذر کن که با وي کني دشمني
تهي کن ز انديشه اش مغز و پوست
نه با خويش دشمن شمارش نه دوست
مکن چون فرومايگان دل گران
ز حاجت روايي حاجتوران
چو باشد دو صد حاجتت با خداي
بر ارباب حاجت مزن پشت پاي
درين پر دغا گنبد نيلگون
چو خواهي که کس را کني آزمون
مشو غره حسن گفتار او
نظر کن که چونست کردار او
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولي فعل و خويش همه ناخوش است
چو زايد ز فعلش همه درد و رنج
چه حاصل که دارد زبان سحر سنج
گرفتم که بر خلق شاهي کني
نشايد ز تو کانچه خواهي کني
بکن آنچه بايد وگر في المثل
در ارکان جاهت فتد صد خلل
نه از خرده دانيست جان کاستن
به آن گنج و مال جهان خواستن
مخواه آنچه کم داد بي بخت دست
به خست توان پاي او سخت بست
به هر جا وزد باد احسان و جود
فرو ريزدش شاخ و برگ وجود
منه ديده بر گرد خوان سپهر
بگردان رخ از گرده ماه و مهر
مکن نيش دندان بر آن لقمه تيز
که ناخورده يک لقمه گويند خيز
مشو چو خسان سخره حرص و آز
به چيزي که امروز داري بساز
مخور غم که فردا چه پيش آيدت
در زرق بر رو که بگشايدت
زهي طفل نادان که در دست نان
بود بهر نان دگر خون فشان