به يونان حکيمي فلاطون محل
که در علم حکمت نبودش بدل
ز گيتي يکي سفله فرزند داشت
که با مردم سفله پيوند داشت
نمي زد به راه پدر نيم گام
بدر بود از آيين حکمت تمام
ز حرف ادب دور انگشت او
ز نقد مروت تهي مشت او
ز اقبال او عار همخانه را
ز ادبار او بار بيگانه را
حريفان ازو رنجه در ميکده
به مستان قوي پنجه در عربده
ز خوي بدش مادر آمد به تنگ
به پيش پدر کوفت بر سينه سنگ
که اي پير تعليم فرزانگان
ز خوي نکو خويش بيگانگان
يکي جزو از دفتر عقل کل
فروغ ضميرت چراغ سبل
به شاگرديت عقل فعال شاد
کمالاتش از عقل تو مستفاد
ز فکر تو حل مشکل هندسي
محرر براهين اقليدسي
مؤدب به تأديب تو خاکيان
مباهي به آدابت افلاکيان
به تو هست فرزندت از جمله پيش
بدو هست پيوندت از جمله بيش
به تعليم آداب او لب گشاي
ز لوح دلش حرف علت زداي
نيند از تو بيرونيان بي نصيب
چرا جزو خود را نباشي اديب
بگفتا گل او ز کان من است
ولي جان او ني ز جان من است
چو جانش نباشد ز من بهره ناک
چه سودش کند نسبت آب و خاک
بيا ساقيا در ده آن جام خاص
که سازد مرا يکدم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسم کند متصل
بيا مطربا در ني افکن خروش
که باشد خروشش پيام سروش
کشد شايدم جذبه آن پيام
ازين دون نشيمن به عالي مقام