به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
ز هر تار حکمت که او تافته ست
دو صد خرقه تن رفو يافته ست
ز نقشي که در خاطر آورده است
بسي صورت نادر آورده است
شنيدم که بود اندر آن روزگار
يکي پادشه بختش آموزگار
ازين چار مادر وز اين نه پدر
ندادش خداوند جز يک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولي شد ز کاهش تنش چون هلال
حکيمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعديل اخلاط را
سر و زر همه زير پايش فشاند
به بالين آن دلربايش نشاند
چو خنياگر چست پيشش نشست
سوي ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوايي نيامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دليل
نديدش تن از هيچ علت عليل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوي نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعي دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصي عجب ساز کرد
يقين شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دايه اش را بخواند
ز شهزاده با وي بسي قصه راند
در آن نکته از وي بياني نيافت
وز آن راز با وي نشاني نيافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشايند پرده ز هر پردگي
چو برگ گل از نازپروردگي
کنيزان پوشيده رخ چون پري
در آيند در عرض جولانگري
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پريرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وي گذشت
که نبض وي از جنبش خود نگشت
ز ناگه يکي ماه مشکين نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاري ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحي فداک
چو شهزاده را چشم بر وي فتاد
تو گويي مگر شعله در ني فتاد
به پهلوي او دل طپيدن گرفت
ز رخسار او خون چکيدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهي آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سينه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبري راه زد
ز خورشيدرويي در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاريي
جز اين نبودش هيچ بيماريي
بپرسيد شه کان دلارام کيست
مر او را نشيمن کجا نام چيست
بگفتا به جايي دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صيدي کمند اميد افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درين کهنه ويرانه گنج من اوست
سرور سراي سپنج من اوست
بدو گفت شه کاي گرامي حکيم
دلي بهر فرزند دارم دو نيم
فرود آي ازين نيکرو بارگي
رهان خاطرم را ز غمخوارگي
ازين بارگي گر بتابي عنان
کشم مرکبي بهترت زير ران
به شه گفت بقراط کاي شهريار
کس از جان خود مي نگيرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نيابد کس آن را بدل
ميانشان ازينسان جواب و سؤال
بسي رفت و کوته نشد قيل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز ميغ
چو خورشيد آهيخت رخشنده تيغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و يا زير شمشير من سر بنه
بگفتا که عمري به هر داوري
کني دعوي معدلت گستري
نباشد درين معدلت بوي خير
که خود ندهي انصاف و جويي ز غير
اگر قبله ميل آن سرو بن
کنيز تو باشد همين حکم کن
شهش آفرين گفت کاي رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنيز
اگر چه مرا بود چون جان عزيز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسليم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام يافت
ز بي صبري خويش آرام يافت
شب وي ازان مه شب قدر گشت
هلالش به يک چند شب بدر گشت
بيا اي تو را دل به حکمت گرو
دمي برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سليم
بدان نکته هايي که گفت اين حکيم
چه خوش گفت کاي مانده در تاب و پيچ
قناعت کن از خوان گيتي به هيچ
کشش هاي حاجت ز خود دور کن
ز بي حاجتي سينه پر نور کن
چو بي حاجت است آن که مقصود توست
بدين نسبت خود به او کن درست
کسي را که بي حاجتي بيشتر
قدمگاه قربش بود پيشتر
به قوت کم از خوان گيتي بساز
مکن رنجت از بيش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بيش اگر خود بود سودمند
چرا بيمت از فقر و بي سيمي است
که بي سيميت عين بي بيمي است
تهيدست با ايمني خفته جفت
به از مالداري که ايمن نخفت
مزن پشت پا بخت فيروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
يکي را به تحصيل دانش گذار
که بي دانشي نيست جز عيب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بي دانشان بر سپر
بدين نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به ناداني خود شدم
نگويم ندانم که اين اعتراف
ز دانايي خود بود محض لاف
بود پيش داناي مشکل گشاي
تو مهمان جهان همچو مهمانسراي
بخور هر چه پيشت نهد ميزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هيچ ندهد تقاضا مکن
خيال طلب را به دل جا مکن
نعيميست دنيا که پاينده نيست
به جز رنج و محنت فزاينده نيست
چو دستت دهد خير مي کن در او
نوابخشي غير مي کن در او
و گر ني ز ناداري خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبيند يکي حال يزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گريز
به اقبال هر خير شو زود خيز
مرو روي در شغل شر چون خسان
وگر خير باشد به غايت رسان
همي دار ازان طرف دامان نگاه
وز اين بر سر خويش مي نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمين نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خير از همه بهتر است
به هر لقمه زين خوان که دست آوري
تو را او خورد يا تو او را خوري
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوري چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسليم اوست
اگر تلخيي هست در بيم اوست
مبر چيزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پايمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حرير است و همخوابه حور
منه پاي بيرون خير الامور
ميان دو کس معني زيرکي
بود مايه اتحاد و يکي
همه زيرکان زان به هم دوستند
يکي مغز را گشته صد پوستند
ولي هست در ديده اعتبار
طريق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نيستند
ره عقل را معتقد نيستند
ز عاقل بسي تا به جاهل ره است
ره هر يکي زان دگر کوته است
کي آيد به هم راست پيوندشان
به هم هست پيوندشان بندشان