به عمان يکي مرغ فرتوت بود
که از ماهيش قوت و قوت بود
به جز ساحل بحر منزل نداشت
به جز ماهي از صيد حاصل نداشت
به قصدش همه چشم بودي چو دام
که چون شست از وي رسيدي به کام
چنان شد بر او ضعف پيري درست
که اسباب صياديش گشت سست
ز هر طعمه روزي تهي حوصله
وز آن ضعف و بي حاصلي در گله
ز صيد غرض چشم اميد بست
به نظاره بر طرف دريا نشست
دو صد جوق ماهي در آن آبگير
همي ديد چون نقش چين بر حرير
رخ آب ازان ماهيان جا به جاي
چو پولاد مصقول جوهرنماي
به حرمان دلي داشت زانها دو نيم
چو محروم مفلس ز خوان لئيم
شکم گرسنه لقمه از کام دور
ز طبع غذا جوي آرام دور
ز ناگه يکي ماهي او را بديد
بدو کرد آغاز گفت و شنيد
که اي آفت جان دلخستگان
دل آزار خيل زبان بستگان
رسد از تو تير بلا فوج فوج
زره پوش از آنيم دايم ز موج
کنون رفته از کار مي بينمت
به سستي گرفتار مي بينمت
چرا ريخت زينسان پر و بال تو
ز قوت فرو ماند چنگال تو
بگفتا شدم پير و بيماريم
درافکند از پا به سرباريم
بديم از ضمير بدانديش رفت
پشيمانم از هر چه زين پيش رفت
ز من هر که را زخم جاني رسيد
همه از غرور جواني رسيد
بر اين ساحل امروز دارم قرار
ز آزار هر جانور توبه کار
مرا يک دو شاخ گياه است بس
چرا جويم از حرص آزار کس
دلم چون شد از وايه طبع پاک
گرم لقمه ماهي نباشد چه باک
خود آن لقمه آسيب جان و تن است
که در وي نهان کرده صد سوزن است
بيا تا ز هر تيرگي خم زنيم
زماني به هم از صفا دم زنيم
دل از ظلمت ظلم صافي کنيم
به آيين عدلش تلافي کنيم
بر اين قول گر اعتماديت نيست
وز اين نکته در دل گشاديت نيست
بگير اين گياه به هم تافته
ز بس تافته محکمي يافته
دهانم به آن رشته محکم ببند
که تا باشي ايمن ز هر ناپسند
چو بيچاره ماهي شنيد آن فريب
نماند از فريبنده هيچش نهيب
گرفت آن گيا را و سويش شتافت
گذرگاه خود جز گلويش نيافت
به يک جستن او را ز جا در ربود
فکندش به جايي که گويي نبود
ربود از کف بحر مشتي درم
نهان ساخت در غله دان عدم
بيا ساقي آن جام گيتي فروز
که شب را نهد راز بر روي روز
بده تا ز مکر آوران جهان
نماند ز ما هيچ مکري نهان
بيا مطربا همچو دانا حکيم
که مي داند از نبض حال سقيم
بنه بر رگ چنگ انگشت خويش
بدان درد پنهان هر سينه ريش