زهي گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفريط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زداي
همه نور حکمت ز سر تا به پاي
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بي خلعتي خلعت خويش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت يک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمين
به شبها ز سرما شدي خم نشين
چو خورشيد خيمه به گردون زدي
ز تدوير خم خيمه بيرون زدي
نشستي ز عريان تني بي حجاب
شدي گرم در پرتو آفتاب
يکي روز تن عور خورشيدوار
رسيدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کاي پير دانش پذير
بدينسان چرايي ز ما گوشه گير
قدم باز مي داري از راه ما
نمي آوري رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلي که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندين تورا شغل چيست
که بي آن نياري يکي لحظه زيست
بگفتا پي دولت زندگي
همي سازم اسباب پايندگي
بگفتش که اسباب آن پيش ماست
رساندن به حاجتوران کيش ماست
بگفت ار بدانم که آن پيش توست
ببندم کمر در رضاي تو چست
به دست تو برگ حيات تن است
که آن سد راه نجات من است
حيات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چيز داري نياز
بگو تا کنم از براي تو ساز
بگفتا نياز من خاکسار
به تو غير ازين نيست اي شهريار
که اين خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشيده ست اکنون سپهر
به تاراج سايه نگيري ز من
به لطف اين توقع پذيري ز من
گذاري که يکدم به بي پردگي
برد مهر چرخ از من افسردگي
چو بشنيد شاه از وي اين گفت و گوي
شد از خاصگان بهر او جامه جوي
يکي جامه دادند او را عطا
ز مويينه چين و خز خطا
بگرداند حالي ازان جامه پشت
به نرمي فرو خواند حرفي درشت
که کي زندگان را کشيدن نکوست
ز مرده کفن يار ز مردار پوست
ز سردي دي چون شوم رنج ياب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرين بر حکيمي چنين
برون پايه اش زآسمان و زمين
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درين کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها يکي در شمار
فلاطون فلاطوني از وي گرفت
فلاطوني افزوني از وي گرفت
به حکمت چو در ثمين سفته است
به دانا فلاطون چنين گفته است
که اي رسته از تنگناي خيال
زده در هواي خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردي شناساي پروردگار
بداني حق دولت بندگيش
نهي پا به راه پرستندگيش
روي راه خوشنوديش صبح و شام
به کسب رضايش کني اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآي
بنه بر سر چرخ گردنده پاي
بسا دست کوته ز بي مايگي
که دارد ز حکمت فلک پايگي
اگر بودي از جهل هر سينه صاف
برافتادي از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا يکي بيش نيست
به جز طبع نادان دو انديش نيست
نبيني درين ششدر ديولاخ
ز شادي دل شش نفر را فراخ
يکي آن حسدور به هر کشوري
که رنجش بود راحت ديگري
چو حال کسي بيند از خويش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کينه ورزي که از خلق زشت
بود کينه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کينه کش
نباشد ز کينداريش سينه خوش
سيم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
يکي آنکه چون چيزي آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئيمي که با گنج سيم
بود همچو نام زرش دل دو نيم
که ناگه نيابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عيشش تباه
بود پنجمين طالب پايه اي
که در خورد آن نبودش مايه اي
کند آرزوي مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالي انديشه اي
که باشد حريف ادب پيشه اي
چو طبعش بود از ادب بي نصيب
کشد نو به نو مالشي از اديب
بود سيم و زر رنج دين پروران
طبيبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوي خود طبيب
کجا باشدش از مداوا نصيب
ازان کس بپرهيز و فعل و فنش
که دارد دلت بي سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و ميش
بود ياور او در آزار خويش
زبان را چه داري به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا يک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوي يعني و افزون نيوش
خموشي بود دولت ايزدي
دليل هنرمندي و بخردي
ز بسيار دانان فراست گواست
که بسيار گوي از کياست جداست
سخن را کزان بسته داري نفس
يکي مرغ دان پايبند قفس
چو گفتي قفس يافت بر وي شکست
طمع بگسل از وي که آيد به دست
مکش زير ران مرکب حرص و آز
ز گيتي به قدر کفايت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست يک خشت نانت چو مهر
بيفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خويش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستي مشو خودفروش
کهن خرقه نيستي کش به دوش
مکش بهر معموري خانه رنج
به ويرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومي از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پاي نعلين ساي
به از نعل زر بر سم بادپاي
چراغ شبت بس بود ماهتاب
اديم زمين بهر تو نطع خواب
بدين حال با حکمت اندوزيت
سلوک عمل گر شود روزيت
بري گوي دولت ز همپيشگان
شوي سرور حکمت انديشگان
رهاني ز سود و زيان خويش را
رساني به پيشينيان خويش را
حذر کن ز آسيب جادو زنان
به دستان سران را ز پاي افکنان
به روي زمين دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازيشان در درج حکمت به بند
وزيشان نگون قدر هر سربلند
ازيشان خردمند را پايه پست
وزيشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حليم
که بر حلم عمري نشيند مقيم
درختيست صندل خنک در مزاج
پي علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشي شعله زان اصطکاک
که ريزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پير باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پيريست سست
بود سيرت بد در او تندرست
درونش سياه از دل تيره خوي
کيش سود دارد سفيدي موي
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نيايد برون هرگز از خوي گرگ
به پيمان مشو بند فرمان او
که دام فريب است پيمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزوير جانت ز تن برکشد