حکايت آن راستگوي که از ناراستي کج انديشان به مسافرت بسيار سخن خود را راست کرد

شنيدم که شاهي به هندوستان
برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطي به هر نکته گويا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
يکي گفت کاندر ديار عرب
يکي جانور ديده ام بس عجب
شتر پيکري رسته زو بال و پر
وليکن نه پرنده ني باربر
پي طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقاي مغرب که اختر خورد
بود در دهان وي آتش چو آب
نسوزد گلويش ازان تف و تاب
ز وي هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کاي برادر خموش
شتر را به روي زمين پر که ديد
و يا طعمه مرغ از اخگر که ديد
به دل کي کند خانه مرغ مقال
چو آيد فرو ز آشيان محال
چو گوينده انکار ايشان بديد
به سوگند بسيار افغان کشيد
وليکن چو برهان ديگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خويش پيچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغي آورد آنجا به دست
به عزم ديار خود احرام بست
پس از سالي آورد سوي شهش
بدان ساخت از صدق خويش آگهش
شه آن را چو ديد آفرين کرد و گفت
که اي قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بي فروغ
نيايد ز صادق زبانان دروغ
ولي کي سزد حرفي از نکته سنج
که بايد در اثبات آن برد رنج
لب از دعويي به که داري نگاه
که آري دليلش ز يکساله راه
بيا ساقيا در ده آن جام صاف
که شويد ز دل رنگ و بوي گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بيا مطربا زانکه وقت نواست
بزن اين نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواري مباد
به جز راست را رستگاري مباد