يکي اشتر از ضعف چون عنکبوت
سوي دشت شد تار تن گرد قوت
کمان گردني از پي و استخوان
کلاغش پي طعمه زاغ کمان
بدل گشته او را ز بار درشت
چو گردن به تقعير تحديث پشت
شده پير و چون شاهد خودپرست
هم آيينه هم شانه او را به دست
نموده ز آيينه اش مرگ روي
ز بس محنت از شانه اش رفته موي
ز بي گوشتي ايمن از گرگ و شير
چريدي به هر دشت و وادي دلير
ز بس بوده کوهان او بارسنج
به پشتش ازان آمده کوه رنج
دوچارش فتاد از قضا روبهي
ز حالات حيلتگران آگهي
بدو گفت کاي قانع سربلند
ازين باغ کرده به خاري پسند
ز گيتي نوردان چه کهنه چه نو
چو تو کيست کم خوار و بسيار رو
خرد کشتي خشک دريات خواند
کسي چون تو کشتي به خشکي نراند
چرايي چنين لاغر و پشت ريش
چرا آمد اين پشت ريشيت پيش
نيازرده موري ز تو ماه و سال
چو مورت که کرد اينچنين پايمال
بگفتا چه گويم به تو حال خويش
خبرهاي ادبار و اقبال خويش
گرفتار سنگين دلي گشته ام
که از وي به خون دل آغشته ام
به پشتم نهد از نمکسار بار
کشد زير بارم به بيني مهار
نسنجيده باري به آنسان ثقيل
که از ثقل آن بشکند پشت پيل
ازان بار هر جا درافتم ز پاي
بجنباند از زخم چوبم ز جاي
چنين پشت و پهلوي من ريش ازوست
به هر ريش من آمده نيش ازوست
به ناله زبان کرده ام چون جرس
مرا هيچ کس نيست فريادرس
چو روبه شنيد اين حديث دراز
پي چاره کاريش شد حيله ساز
بگفتا ميان نمکسار و شهر
بود رودي از موج درياش بهر
چو آنجا رسي زن در آن آب جک
که گردد نمک از گدازش سبک
وز آن پس برون نه ازان رود گام
سبک بار تا شهر خوش مي خرام
شتر چون ز روبه شنيد اين سخن
بدان حيله شد خويش را چاره کن
پياپي در آن دجله نيک تک
به يک نيمه آورد بار نمک
شتربان چو زان حيله آگاه شد
به چالاکي او را جزا خواه شد
به يکبار ترک نمکسار کرد
بدو جمله پشم و نمد بار کرد
ازان حيله مسکين شتر در حجاب
به دستور خود خفت در رود آب
ز بس آب برداشت پشم و نمد
يکي ده شده آن باز و ده گشت صد
به سختي همي رفت آن راه را
به نفرين همي گفت روباه را
که بادش ز روي زمين نام گم
که بر من روا داشت اين اشتلم
من از يک نمک داشتم دل دو نيم
به آبم درافکند پشمين گليم
گليم خود از آب گر برکشم
ز شادي بر اوج فلک سرکشم
بيا ساقيا فکر آن باده کن
که دل را بود از حيل ساده کن
به يک جرعه ام ساز ازان شير گير
خلاصي ده از مکر روباه پير
بيا مطربا نقشي از نو ببند
بزن اين نوا را به بانگ بلند
که آنست شير اين گذرگاه را
که از سر کشد پوست روباه را