حکايت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد

گفت اگر اينست رسم مهتري
منصب ما نيست جز لوليگري
يکي روستايي پسر کش پدر
به ده بودي از مه دهي بهره ور
دماغي پر از نخوت و جاه داشت
دلي خالي از حشمت شاه داشت
پدر روزي از ده کمتر تنگ کرد
به رفتن سوي شهر آهنگ کرد
پسر نيز با او قدم زد به راه
که از شهر سازد چو ده جلوه گاه
چو در عرصه شهر مأوا گرفت
به هر کوي راه تماشا گرفت
يکي بارگه ديد سر بر سماک
به گردون رسيده ازو قدر خاک
ز کيوان بسي برتر ايوان او
زحل پيکران گشته دربان او
برآمد ز در نعره کره ناي
زمين و زمان کرد جنبش ز جاي
برون آمد از در هزاران سوار
قبا و کله زر و گوهر نگار
وزيشان يکي افسر زر به فرق
ز زر و گهر اسب و زين هر دو غرق
نقيبان به کف حربه نور پاش
زده هر طرف نعره دور باش
پسر کز پدر کس نپنداشت مه
ندانست ازو هيچ مهتر فره
بپرسيد ازان کش به سر افسر است
بگفتند کو شاه اين کشور است
فرومانده حيران و آورد سر
به گوش پدر کاي گرامي پدر
گر اينست اندازه مهتري
بود کار ما و تو لوليگري
بيا ساقي آبي چو آذر بيار
نه مي بلکه کبريت احمر بيار
که بر مس ما کيميايي کند
به نقد خرد رهنمايي کند
بيا مطرب آغاز کن زير و بم
که کرد از دلم مرغ آرام رم
پي حلق اين مرغ ناگشته رام
ز ابريشم چنگ کن حلقه دام