داستان اسکندر که خود را بر خاک تواضع انداخت و از خاک تواضع سر بر اوج ترفع افراخت

چنين گفت دانشور روم و روس
که چون رخت بست از جهان فيلقوس
سکندر برآمد به تخت بلند
صلايي به بالغ دلان درفکند
که اي واقفان از معاد و معاش
که هستيم با يکدگر خواجه تاش
سفر کرد ازين ملک شاه شما
به هر نيک و بد نيکخواه شما
نباشد شما را ز شاهي گزير
که باشد به فرمان او دار و گير
ندارم ز کس پايه برتري
که باشد مرا وايه سروري
ز خيل شما من يکي ديگرم
خيال سري نبود اندر سرم
مرا با شما نيست راي خلاف
ازين تيرگي دارم آيينه صاف
پسند شماها پسند من است
گزند شما هم گزند من است
به پاتان اگر زخم خاري فتد
مرا در جگر خار خاري فتد
بجوييد از بهر خود مهتري
کرم پروري معدلت گستري
بود او چو چوپان شما چون رمه
به روز و به شب مهربان همه
اگر روز باشد شباني کند
وگر شب رسد پاسباني کند
بود از خداوند خود ترسگار
به احسان و افضالش اميدوار
کف دوستان را چو بارنده ميغ
صف دشمنان را چو برنده تيغ
کند پست از همت عرش ساي
سر شهوت و آز را زير پاي
دهد آب از چشمه بخردي
بدان را کند شست و شوي از بدي
بود با رعايا همه چرب و نرم
نگهدار ايشان ز هر سرد و گرم
ز شرش نکوکار ايمن بود
ز خيرش بد انديش ساکن بود
سکندر چو شد زين حکايت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که شاها سر و سرور ما تويي
ز شاهان مه و مهتر ما تويي
نديده چو تو هيچ جا هيچ گاه
پسنديده تر هيچ کس هيچ شاه
وز آن پس به بيعت گشادند دست
به سر تاج بر تخت شاهي نشست
زبان را به تحسين مردم گشاد
که نقد حيات از شما گم مباد
چو مهرم به گردون سرافراختيد
چو سايه به خاکم نينداختيد
ز اقبال سکه به نامم زديد
دم از خطبه احترامم زديد
اميدم چنانست از کردگار
کزان گونه کز شاهيم ساخت کار
ز الهام عدلم کند بهره مند
نيفتد به جز عدل هيچم پسند
نتابم پي وايه خويشتن
چو دونان سر از وايه مرد و زن
رهانم ز غم هر غم انديش را
کنم مرهمي هر دل ريش را
چو شاه از رعيت بود کامخواه
گدا باشد اندر حقيقت نه شاه
ز دانندگان داستانيست راست
که خواهنده هر کس که باشد گداست
نرسته دل از ننگ حاجتوري
چه حاصل از اورنگ اسکندري
سکندر زيان خود و سود خلق
همي خواست از بهر بهبود خلق
ازين سود هرگز زياني نداشت
ز دست زيان داستاني نداشت
گر او شاه بود اين گدايان که اند
ور او روشن اين تيره رايان که اند
بر او ختم شد شيوه خسروي
نديد اين کهن شيوه از کس نوي