حکايت آن پير که جوان گريان را ديد و موجب گريه او را پرسيد

جهانديده پيري به سوداي گشت
قدم زد ز خانه به پهناي دشت
برآورده گوري نو از دور ديد
وز آنجا صدايي به گوشش رسيد
چو آهو سوي گور شد تيزگام
که تا بيند آنجا که شد صيد دام
کسي ديد افتاده در خون و خاک
ز سينه کشان ناله دردناک
ز خون جگر از مژه اشکريز
به دست تظلم به سر خاکبيز
بدو گفت کاي سخره مرگ و زيست
تو را اين همه ماتم از بهر کيست
به خاک اندرت کيست مدفون شده
که حالت بدينسان دگرگون شده
جفاکاري روزگار درشت
به حرمان ز اصلت شکسته ست پشت
و يا تندباد قضا و قدر
فکنده ز شاخ تو نورس ثمر
و يا دست چرخت زده خنجري
جدا کرده از هم صدف گوهري
و يا مانده اي از مهي مهرکيش
بدوميلت از خويش و پيوند بيش
بگفتا کز اينها همه نيست هيچ
ز چيز دگر دارم اين تاب و پيچ
همي گريم از بهر چيزي دگر
کز اينها به من هست نزديکتر
قوي پنجه خصميم همسايه بود
که از حشمت و جاه پر مايه بود
نبود از جفاي ويم اي عجب
نه آسايش روز و ني خواب شب
شنيدم که ديروز بهر شکار
درين دشت مي راند مرکب سوار
چنان شست بگشاد بر آهويي
که نگشاد از آنسان قوي بازويي
بدان گونه زد زخم صيد زبون
که پيکانش از پهلو آمد برون
چو از زخم او صيد شد دردمند
به بالاي او خويشتن را فکند
چنانش به دل نوک پيکان خليد
که چون آهويش رشته جان بريد
ز آزار پيکان در آن کارزار
شکار افکن افتاد همچون شکار
برآورده پيش تو اين خاک اوست
به خاک اندرون جسم ناپاک اوست
بدان آمدم تا بدو بگذرم
به چشم شماتت در او بنگرم
چو کردم بدين نيت اينجا درنگ
درآمد به چشمم يکي لوح سنگ
نوشته بر آن نکته اي جانگداز
که اي کوته انديش دامن دراز
مکش دامن ناز بر خاک ما
ته خاک بين سينه چاک ما
تو هم روزي از خانه تنها شوي
گرفتار اين خانه چون ما شوي
چنان بر دل اين نکته ام کار کرد
که آسيب آن جانم افگار کرد
کنون مي کنم گريه بر خويشتن
ز من نيست نزديکتر کس به من
بيا ساقي آن جام غفلت زداي
به دل روزن هوشمندي گشاي
بده تا ز حال خود آگه شويم
به آخر سفر روي در ره شويم
بيا مطرب و ناله آغاز کن
شترهاي ما را حدي ساز کن
که تا اين شترهاي کاهل خرام
شوند اندرين مرحله تيزگام