داستان آفتاب دولت فيلقوس به سر ديوار رسيدن و آيينه اسکندري را در مقابله آن داشتن و فروغ آن را در وي ديدن و سلطنت رابه ربقه تصرف وي در آوردن و از استاد وي ارسطو طلب وصيت کردن

سکندر چو ز آلايش جهل پاک
شد از علم يونانيان بهره ناک
ز ناسازي روزگار شموس
نگونسار شد دولت فيلقوس
درين شش جهت کارگاه خيال
مزاجش بگشت از حد اعتدال
درين وحشت آباد پر قال و قيل
به گوش آمدش بانگ طبل رحيل
فرستاد پيش ارسطو کسي
ستايشگري کرد با او بسي
بدو گفت کاي کوه فر و شکوه
سردين پرستان دانش پژوه
مرا بازوي عمر سستي گرفت
تنم کسوت نادرستي گرفت
بيا زود همراه شاگرد خويش
پذيرنده کرد و ناکرد خويش
که بر کار عمر اعتمادي نماند
وز اين بند اميد گشادي نماند
کمين کرد بر جان کمند اجل
به سر برد ميدان سمند امل
ارسطو چو زين قصه آگاه شد
به آن قبله ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فيلقوس
سرافراخت از دولت پايبوس
ملک فيلقوس آن شه سرفراز
به روي سکندر چو شد ديده باز
حکيمان آن ناحيت را بخواند
طفيل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پي آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهده قيل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسين او بانگ برداشتند
که شاها سکندر همه بخرديست
دلش روشن از پرتو ايزديست
نمانده ست هيچ آرزو در دلش
که نبود ز دانشوري حاصلش
بر آن کس هزار آفرين بيش باد
که بر وي در گنج حکمت گشاد
جهان را ز بي حکمتي نيست بيم
چو باشد در او حاکم اينسان حکيم
ز حکمت نزايد به جز عدل و داد
ز حکمت چه امکان ظلم و فساد
چو شد واقف حال او فيلقوس
بر اهل ممالک چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهي رواج
بدو کرد تسليم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاح آوران سپاهش شدند
وز آن پس در آن پير حکمت شناس
رخ آورد و کرد اين مراد التماس
که اي گنج حکمت قلم تيز کن
خردنامه اي از نو انگيز کن
که اسرار شاهي بدان در بود
قلاووز راه سکندر بود
به هر کار کآرد درين عرصه روي
نخستين از آنجا شود بهره جوي
گر آن کار باشد به وفق خرد
به پاي کفايت بدان پي برد
وگرنه بدارد ازان کار دست
کند بر سرير فراغت نشست
ارسطو چو بشنيد آن سر نغز
تهي خامه را داد از انديشه مغز
به نام خداي اول آغاز کرد
وز آن پس خردنامه اي ساز کرد
همه شرح حکم الهي در او
همه بسط دستور شاهي در او
سراسر صلاح معاد و معاش
ز بدکاري مفسدان دور باش
چو آن طرفه نامه به عنوان رسيد
تک و پوي خامه به پايان رسيد
دل فيلقوس از غم آزاد شد
وز آن خوش رقم خاطرش شاد شد
برآمد ز وي همره جان دمي
وز آن دم به خون غرقه شد عالمي
ازين غم دلي کو زبون نيست نيست
ز تيغ اجل غرق خون نيست نيست
خردمند را زان جگر خون بود
که هر لحظه گيتي دگرگون بود
گهي مرگ باشد گهي زندگي
گهي پادشاهي گهي بندگي
پدر را کند جا به تخته ز تخت
پسر را کند زان جگر لخت لخت
پسر را برد از قبا در کفن
پدر را زند چاک در پيرهن
خوش آن زيرک مغز بين زير پوست
که از مرگ هر کس چه دشمن چه دوست
نيارد به دل جز غم خويشتن
ندارد به جز ماتم خويشتن
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست در هم شود
بود از غم خويش درديش خاص
که از دشمن و دوست باشد خلاص
بيا جامي از اين و آن در گذر
وز اين دار و گير جهان درگذر
پي دوستان سوکداري مکن
ز خون جگر اشکباري مکن
مبين مرگ بدخواه را برگ خويش
به ياد آر ازان نوبت مرگ خويش
ز آيينه ات زنگ غفلت زداي
به هر نيک و بد چشم عبرت گشاي
نگويم که بر نيک و بر بد گري
ببين مرگ ايشان و بر خود گري
غم دور و نزديک چندين مخور
کس از تو به تو نيست نزديکتر