حکيمي نه بر صورت دلپسند
ز سرمايه حسن نابهره مند
ز حد تناسب برون پيکرش
به هم ناملايم ز پا تا سرش
قدي راست چون همت سفله پست
رخي همچو زلف بتان پر شکست
ز آسيب لنگيش پا پر خلل
ز نيروي گيراييش دست شل
ز قوت تهي حقه مشت او
به فرمان او ني يک انگشت او
فضولي بدو گفت دور از قبول
که اي طبع دانا ز شکلت ملول
بدين شکل ناخوش ز حکمت ملاف
نديده کس از تيره گل آب صاف
هر آن ميوه کش نيست خوش رنگ و بوي
ز شيريني طعم او دست شوي
به چشم عنايت مشو ناظرش
که عنوان باطن بود ظاهرش
بخنديد از آن هرزه گويي حکيم
بدو گفت کاي هرزه گوي سليم
ز من اين هنر بس که جان کاستم
به نقش حقايق دل آراستم
مصيقل شد آيينه سان سينه ام
دو عالم مصور در آيينه ام
ز من يافت اجناس عالم نوي
شدم عالمي نو ولي معنوي
به تکميل معني که مقدور بود
قصور تکاسل ز من دور بود
چو تحسين صورت به تدبير من
نيامد مزن طعن تقصير من
به صنع از تو گر طعنه اي راجع است
به تحقيق آن طعنه بر صانع است
به اين طعنه کم ده زبان را گشاد
مده خرمن دين و دانش به باد
بيا ساقي آن باده عيب شوي
که از خم فتاده به دست سبوي
بده تا دمي عيب شويي کنم
درون فارغ از عيب جويي کنم
بيا مطرب و پرده اي خوش بساز
وز آن پرده کن چشم عيبم فراز
که تا گردم از عيبجويي خموش
شوم بر سر عيب ها پرده پوش