آغاز سخن گستري به شروع در خردنامه اسکندري

شناساي تاريخ هاي کهن
چنين رانده است از سکندر سخن
که مشاطه دولت فيلقوس
چو آراست روي زمين چون عروس
ز دمسازي اين عروسش به بر
خدا داد پيرانه سر يک پسر
پسر ني که گردون صدف گوهري
فروزان ز اوج شرف اختري
ز بخشنده نامان چرخ کبود
پي نامش اسکندر آمد فرود
چو بگذشت سال وي از هفت و هشت
وزو فر شاهي فروزنده گشت
پدر صاحب عهد خود ساختش
به تاج کياني سر افراختش
قوي پنجگان را بدو داد دست
سران را ز جز خدمتش پاي بست
چو بيعت گرفتش ز گردنکشان
به سرچشمه علم دادش نشان
فرستاد پيش ارسطالسش
که گردد ز نابخردي حارسش
بدو داد پيغام کاي فيلسوف
که خورشيد تو رسته است از کسوف
سپهر خرد را تويي آفتاب
ز فيض تو يونان زمين نورياب
ز دانش شود کار گيتي به ساز
ز بي دانشي کار گردد دراز
ز دل سر زند سر دانش نخست
که بر دست و پا کار گردد درست
اگر در جهان نبود آموزگار
شود تيره از بي خرد روزگار
تفاوت بود اهل تمييز را
به هر کس ندادند هر چيز را
همان به که نادان به دانا رود
که از دانشش کار بالا رود
چو نادان ز دانا کند سرکشي
نبيند ز دوران گيتي خوشي
اگر شاه دوران نباشد حکيم
بود در حضيض جهالت مقيم
ازو شيوه جهل خيزد همه
وزو ميوه ظلم ريزد همه
ازو حظ بد کامگاري بود
نصيب نکو خاکساري بود
سکندر که پرورده مهدم اوست
بر او رنگ شاهي وليعهدم اوست
ز هر نقش لوح دلش ساده است
وي نقش را قابل افتاده است
به قانون اقبال داناش کن
بر اسباب دولت تواناش کن
ز حکمت بدانسان کنش بهره مند
که سازد پس از مرگ نامم بلند
دهد گوهرش را عدالت شرف
مرا گردد اندر عدالت خلف
شود عرصه دهر آباد ازو
دل و جان غمديدگان شاد ازو
ارسطالس اين نکته ها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختش
ره حل هر مشکل آموختش
سکندر که طبع هنر سنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت
نشد ضايع اندر طلب رنجهاش
ز امکان به فعل آمد آن گنجهاش
به نقادي فکر روشن که بود
گذشت از رفيقان به هر فن که بود
به امداد استاد و همکار نيز
بدانست اسرار بسيار چيز
ز دل حرف نابخردي کاسته
به علم طبيعي شد آراسته
کشيد از جمال طبايع نقاب
ز اجسام و اعراض شد بهره ياب
وز آن پس ره جهل کاهي گرفت
فروغ از علوم الهي گرفت
به يزدان شناسي علم برفراخت
ز دانش پژوهي خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
رياض رياضي تماشاگهش
ز اقليدس اقليدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطي شکست
کمالات وي شد ز قوت سراي
به سر منزل فعل محمل گشاي
نهالش درين باغ کون و فساد
شکوفه برآورد و بر نيز داد
شد از گردش چرخ ديرين اساس
حقايق پذير و دقايق شناس
بلي حکمت آنست پيش حکيم
که بر راه دانش شود مستقيم
به نور دل پاک حکمت پرست
برد پي به هر چيز آنسان که هست
چو تحسين صورت نه مقدور اوست
در آرايش باطن آورده روست
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زيور جان و دل