حکايت آن خاد که گوش بر افسانه غوک نهاد و نقد را به اميد نسيه از دست بداد

يکي خاد مرغ هوايي شکار
فرو ماند از ضعف پيري ز کار
ز بال و پرش زور پرواز رفت
به صيد غرض چنگش از ساز رفت
ز بي قوتيش خاست از جان نفير
وطن ساخت گرد يکي آبگير
پس از مدتي کردن آنجا درنگ
در افتاد غوکيش ناگه به چنگ
برآورد فرياد بيچاره غوک
که اي سورم از دست تو گشته سوک
مکن يک زمان در هلاکم شتاب
زمام شتاب از هلاکم بتاب
نيم من به جز طعمه طبع کوب
نه در کام نيکم نه در معده خوب
تنم نيست جز پوستي ناگوار
به آن کي قناعت کند گوشتخوار
اگر لب گشايي به آزاديم
فرستي به دل مژده شاديم
به هر لحظه زآيين سحر و فسون
به تو ماهيي را شوم رهنمون
در آب روان پرورش يافته
از الوان نعمت خورش يافته
تن او همه گوشت سر تا به دم
ازو پوست دور استخوان نيز گم
به پشت آبگون وز شکم سيم ناب
به چشمان چو عکس کواکب در آب
چو در شب سپهر از نثار کرم
همه پشت و پهلوي او پر درم
نه در طبع اهل خرد رد چو من
يکي لقمه از وي به از صد چو من
گشا لب گرت هست ازين وعده بيم
به تلقين سوگندهاي عظيم
چو خاد اين سخن را ز وي گوش کرد
تهي معده گي را فراموش کرد
به تلقين سوگند لب ها گشاد
ز منقار او غوک بيرون فتاد
به يک جستن افتاد در آبگير
به حرمان دگر باره شد خاد اسير
گرسنه به خاک تباهي نشست
نه غوکش به پنجه نه ماهي به شست
منم همچو آن خاد حرمان زده
ره خرمي بر دل و جان زده
ز فکر سخن رفته از دل حضور
ز نقصان فکرم سخن پر قصور
به دستم ز محرومي بخت من
نه جمعيت دل نه لطف سخن
بيا ساقيا ساغر مي بيار
فلک وار دور پياپي بدار
ازان مي که آسايش دل دهد
خلاصي ز آلايش گل دهد
بيا مطربا عود بنهاده گوش
به يک گوشمال آورش در خروش
خروشي که دل را به هوش آورد
به دانا پيام سروش آورد