گفتار در فضايل سخن و سخنوري و تقريب نظم اين منظومه از عيب تکلف بري که نامزد است به خردنامه اسکندري

سخن ز آسمان ها فرود آمده ست
بر اقليم جان ها فرود آمده ست
گشاده ز اقليم جان پر و بال
چو طاووس در جلوه گاه خيال
گهي گشته بر ني چو طفلان سوار
به روم آمده از ره زنگبار
چو عباسيان در عباي سياه
سواد بصر ساخته جلوه گاه
گهي بادپاي نفس زير ران
برون رانده از رهگذار زبان
فرود آمده زين فضاي فراخ
به دهليزه تنگ کاخ صماخ
ز ذوق قدومش دل تيزهوش
بود ديده بر روزن چشم و گوش
ازان بنگرد جلوه ناز او
وز اين بشنود دلکش آواز او
ازان جلوه کون و مکان پر شعاع
وز اين نغمه جان و جهان در سماع
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
دو حرفند از دفترش کاف و نون
به هستي شده نيست را رهنمون
سخن گر نبودي نبودي قلم
به لوح بيان سر نسودي قلم
قلم زوست نالان به چنگ دبير
نواي طرب زن به لحن صرير
زبان مغني برون زان صدا
بود چون تني مانده از جان جدا
تهي زان نوا چنگ و دف نغز نيست
چه حاصل ازان پوست کش مغز نيست
سخن مايه سحر و افسون بود
به تخصيص وقتي که موزون بود
ازان سحر بستم زبان چند بار
وز آن نادر افسون شدم توبه کار
وليکن چو بود آن مرا در سرشت
نگشت از سرم حرف آن سرنوشت
دگر باره گشتم به آن حرف باز
سخن را به هر صورتي حرفه ساز
زدم عمري از بي مثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
قلم وار از سر قدم ساختم
ز مشکين خطان نامه پرداختم
دم از ساده رويان رعنا زدم
غزل را ز مه خيمه بالا زدم
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصايد شدم تيز گام
برآمد به نظم معمام نام
ز بيچارگي ها درين چارسوي
به قول رباعي شدم چاره جوي
کنون کرده ام پشت همت قوي
دهم مثنوي را لباس نوي
کهن مثنوي هاي پيران کار
که مانده ست ازان رفتگان يادگار
اگر چه روانبخش و جان پرور است
در اشعار نو لذت ديگر است
به چندين هنر پير آراسته ست
ولي ني چو خوبان نوخاسته ست
دل نونيازان کوي اميد
خط سبز خواهد نه موي سفيد
نظامي که استاد اين فن ويست
درين بزمگه شمع روشن ويست
ز ويرانه گنجه شد گنج سنج
رسانيد گنج گهر را به پنج
چو خسرو به آن پنج همپنجه شد
وز آن بازوي فکرتش رنجه شد
کفش بود ازان گونه گوهر تهي
دهش ساخت ليک از زر ده دهي
زر از سيم اگر چند برتر بود
بسي کمتر از در و گوهر بود
من مفلس عور دور از هنر
نه در حقه گوهر نه در صره زر
درين کارگاه فسون و فسوس
ز مس ساختم پنج گنج فلوس
من و شرمساري ز ده گنجشان
که اين پنج من نيست ده پنجشان
ولي داشت چون زور پايم نوي
زدم گام همت به چابک روي
گشادم به مفتاح عزم درست
در گنج گفتار را وز نخست
ز لب تحفه آوردم احرار را
به کف سبحه بسپردم ابرار را
وز آن پس چو کلک تصرف زدم
رقم بر زليخا و يوسف زدم
چو طفلان ز ني چون فرس تاختم
به ليلي و مجنون فرس ساختم
چو زين چار شد طبع من کامياب
کنون آورم رو به پنجم کتاب
به يک سلک خواهم چو گوهر کشيد
خردنامه ها کز سکندر رسيد
خردنامه زان اختيار من است
که افسانه خواني نه کار من است
ز اسرار حکمت سخن راندن
به از قصه هاي کهن خواندن
ز بهرام گورش نراندم سخن
نکشتم به باغ خود آن سرو بن
چو معموره عمر شد خاک تود
ز معماري هفت پيکر چه سود
بر آن بحر يک مثنوي داشتم
که تخم حقايق در او کاشتم
همه نکته هاي حکيمان دين
حکايات ارباب کشف و يقين
چو اين گوهرم بود زان بحر ژرف
مکرر نراندم در آن بحر حرف
سخن گر چه باشد چو آب زلال
ز تکرار خيزد غبار ملال
چو افتاد بي آن به کارم خلل
تلافيش کردم به نعم البدل
شدم از دگر بحر گوهرفشان
وز آن کردم ابرار را سبحه خوان
دريغا که بگذشت عمر شريف
به جمع قوافي و فکر رديف
کند قافيه تنگ بر من نفس
ازان چون رديفم فتد کار پس
نيايد برون حرفي از خامه ام
که نبود سيه رويي نامه ام
چو بر دست نبود شش انگشت خوش
چرا سازم از خامه انگشت شش
ز راه خرد خط چو بيروني است
به کف خامه انگشت افزوني است
حضور دل از دست دادم به نقد
که بکر سخن را درآرم به عقد
رميد از من آن وين نگرديد رام
گرفت آن هوا وين نيامد به دام
کنون مي دهد دور چرخم به ياد
به ضرب المثل قصه غوک و خاد