حکايت آن از قافله حاجيان دور افتاده با آن پير زال در باديه قناعت بر قدم توکل ايستاده

يکي کعبه رو گم شد از قافله
نه همراه او زاد ني راحله
پي طعمه هر چند همت گماشت
نيامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه يا قرص مهر
نديد از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همي گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادي به صد ترس و باک
سيه خانه اي ديد ناگه ز دور
خوش آينده چون خال بر روي حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سياهي نهاد
زني يافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موي چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کاي مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بي قوتيم تنگ گشته نفس
به يک خشک نانم به فرياد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درين دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمي باش کز مار يا سوسمار
کنم ماهيي ريگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اينجا نه ديگ
کنم پخته از تف تفسيده ريگ
نشست از سر پاي آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سير ازان شوره خورده کباب
بجنبيد در طبع او ميل آب
نشان داد يک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمديدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که اي بانوي بر و خاتون دشت
چرا رو نياري به ده يا به شهر
که گيري ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جاي شهر و ده است
يکي سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدين ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردي
بود زير فرمان همچون خودي
بيا ساقي و زان مي دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ريز يک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بيا مطرب و زان نو آيين سرود
که بر روي کار آرد آبم ز رود
درين کاخ زنگاري افکن خروش
فرو بند از کوس شاهيم گوش