دلا ديده دوربين برگشاي
درين دير ديرينه ديرپاي
ببين غور دور شبانروزيش
به خورشيد و مه عالم افروزيش
نگويم قديم است از آغاز کار
که باشد قدم خاصه کردگار
حدوث ار چه شد سکه نام او
نداند کس آغاز و انجام او
شب و روز او چون دو يغمايي اند
دو پيمانه عمر پيمايي اند
دو طرار هشيار و تو خفته مست
پي کيسه ببريدنت تيز دست
ز نقد اماني تو را کيسه پر
به جان دشمن کيسه پر کيسه بر
چو کيسه به سيم و زر آکنده است
دل کيسه داران پراکنده است
يکي جمع شو زين پراکندگي
تهي کن دل از کيسه آکندگي
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد
فريدون کجا رفت و قارون چه کرد
پي گنج بردند بسيار رنج
کنون خاک ريزند بر سر چو گنج
پي عزت نفس خواري مکش
ز حرص و طمع خاکساري مکش
چه خوش گفت آن صوفي سفره دار
که نبود جهان جز يکي سفره وار
ازين سفره بنگر که در مرگ و زيست
نصيب تو با اين همه خلق چيست
نصيب تو زان نيست يک لقمه بيش
منه بهر آن رنج بر جان خويش
اگر خواهدت از جگر خون چکيد
نخواهد نصيب تو افزون رسيد
طلب را نمي گويم انکار کن
طلب کن وليکن به هنجار کن
به مردار جويي چو کرکس مباش
گرفتار هر ناکس و کس مباش
پي لقمه چون سگ تملق مکن
به فتراک دونان تعلق مکن
رهان گردن از بار غل طمع
فشان دامن از خار ذل طمع
طمع پاي دل را به جز بند نيست
طمع کار مرد خردمند نيست
طمع هر کجا حلقه بر در زند
خرد خيمه زانجا فراتر زند
مياميز چون آب با هر کسي
مياويز چون باد در هر خسي
نيابي به جز ناکسي از کسان
نبيني به جز ديده ريش از خسان
خلاصي تو زآبرو ريختن
چه بخشد به مردم نياميختن
خوش آن کو درين لاجوردي رواق
ز آميزش جفت طاق است طاق
دلش بسته خويش و پيوند نيست
به سوداي بيگانگان بند نيست
بود عيسي آساش همت قوي
به تنها نشيني و يکتا روي
نه زين دامگه بند بر گردنش
نه زين خاکدان گرد بر دامنش
کفش صفر و زان قدر او چون عدد
يکي گشته ده، ده رسيده به صد
ازان صفر بختش به فرخندگي
به هر گوش ازو حلقه بندگي
ز گيتي به هر خشک و تر ساخته
ز هر آرزو سينه پرداخته
نگشته چو گل پايبند خسان
نياورده سر در کمند کسان
ببندد ز پيرامن شهر بار
کشد گردن از منت شهريار
بر اهل ولايت نيايد پديد
که تا ننگ والي نبايد کشيد