گوش خالي فرزند ارجمند را به گوهر پند گوهر بند کردن و لوح ساده اش را به نقوش نصيحت نشانمند ساختن

بيا اي جگر گوشه فرزند من
بنه گوش بر گوهر پند من
صدف وار بنشين دمي لب خموش
چو گوهر فشانم به من دار گوش
شنو پند و دانش به آن يار کن
چو دانستي آنگه به آن کار کن
ز گوش ار نيفتد به دل نور هوش
چه سوراخ موش و چه سوراخ گوش
به دانش که با آن کنش يار نيست
به جز ناخردمند را کار نيست
نيايد ز دل سرمه دانيت خوش
چو نبود ازان ديده ات سرمه کش
بزرگان که تعليم دين کرده اند
به خردان وصيت چنين کرده اند
که اي همچو خورشيد روشن ضمير
چو صبح از صفا شيوه صدق گير
به هر کار دل با خدا راست دار
که از راستکاري شوي رستگار
به طاعت چه حاصل که پشتت دوتاست
چو روي دلت نيست با قبله راست
همي باش روشندل و صاف راي
به انصاف با بندگان خداي
به هر ناکس و کس درين کارگاه
ز خود مي ده انصاف و از کس مخواه
دم صبحگاهان چو گردان سپهر
بر آفاق مگشاي جز چشم مهر
ازان چرخ را برتري حاصل است
که هر ذره را مهر او شامل است
چو بايد بزرگيت پيرانه سر
به چشم بزرگي به پيران نگر
همي کن به پيران بي کس کسي
کزين شيوه دانم به پيري رسي
به تخصيص پيري که سرور بود
به پيري به هم پير پرور بود
به خردان به چشم حقارت مبين
بسا خرد صدر بزرگي نشين
بود قيمت گوهر از آب و رنگ
چه غم زانکه خرد است نسبت به سنگ
به هر دشمني کان بروني بود
وگر دشمنيهاش خوني بود
به حلم و مدارا چو کوه آي پيش
ز تيغ جفايش مکش فرق خويش
به خصم دروني که آن نفس توست
ز تو بردباري نباشد درست
در آزار او تيغ خونريز باش
به خونريزيش دمبدم تيز باش
نصيحتگري بر دل دوستان
بود چون دم صبح بر بوستان
به باغ ار نباشد صبا بهره ده
ز دل غنچه را کي گشايد گره
به درويش محتاج بخشش نماي
فرو بسته کارش به بخشش گشاي
بود او چو لب تشنه کشت و تو ميغ
چرا داري از کشت باران دريغ
ز نادان که اسراردان سخن
نباشد بگردان عنان سخن
چو گردد ازو خرمنت شعله خيز
پي کشتن شعله روغن مريز
تواضع کن آن را که دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
بود دانش آب و زمين بلند
ز آب روان کي شود بهره مند
کي افتد به کف مرد را در ناب
سر خود نبرده فرو زير آب
زبان سوده شد زين سخن خامه را
ورق شد سيه زين رقم نامه را
چه خوش گفت دانا که در خانه کس
چو باشد ز گوينده يک حرف بس
همان به که در کوي دل ره کنيم
زبان را بدين حرف کوته کنيم
بيا ساقي و طرح نو درفکن
گلين خشت از طارم خم بکن
برآور به خلوتگه جست و جوي
به آن خشت بر من در گفت و گوي
بيا مطرب و عود را ساز ده
ز تار ويم بر زبان بند نه
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشينم ز بيهوده گويي خموش