دلم را چو فکرت بدينجا رسيد
به مداحي شاه والا کشيد
زمان را امان و امان را ضمان
درين نه صدف او و خور توامان
ملاذ الوري ملجاء الخافقين
هژ بر ظفر صيد سلطان حسين
ز چترش سپهر برين سايه اي
ز قدرش فلک کمترين پايه اي
چو خورشيد کو آسمان را گرفت
به ميغ زرافشان جهان را گرفت
جهانگيري او به خود بود و بس
نبودش در آن منت از هيچ کس
به تختش همه خسروان سوده تاج
به تيغش همه سرکشان داده باج
فلک چون ببيند کمانش ز بيم
به قربانيش آورد سبز ا ديم
چو از زه فتد بر کمانش گره
برآيد ز قوس قزح بانگ زه
چو جنبد خدنگش ازان سهم تير
نشيند به خاک از سپهر اثير
چو رمحش کند با فلک سرکشي
شود زان تغابن شهاب آتشي
به بهرام چرخ ار کمند افکند
به خاکش ز اوج بلند افکند
به خود و سپر درنياورد سر
که پاس خداوند بودش سپر
زره بر تن خود نکرد استوار
که دريا که ديده ست در چشمه سار
نگهدار آن کس که يزدان بود
چه آسيبش از چرخ گردان بود
زهي بهر معماري اين سراي
تو را ز آب و گل بر کشيده خداي
درين پر خلل چار ديوار خويش
مشو يک زمان غافل از کار خويش
به هر جا فتد رخنه فتنه زاي
به يک مشت گل دست رحمت گشاي
مبادا که دور از گل تازه اي
شود رخنه تنگ دروازه اي
درآيد ز دروازه خيل بلا
بگيرد در و بام سيل بلا
به هر جا بود زين سرا خانه اي
شود خالي از گنج ويرانه اي
صداي خوش است اين کهن طاق را
که عدل است معموري آفاق را
ز عدل است اين گوي گردان به پاي
ز عدل است اين تنگ ميدان به جاي
اگر عدل نبود نماند جهان
به هم در رود آشکار و نهان
هر آن دل که از عدل جان پرورد
کجا رو به ظلمات ظلم آورد
بترسد ز ظلم آن که سالم هش است
که نفرين مظلوم ظالم کش است