در دعاي دولتخواهي حضرت ولايت پناهي عبيداللهي لازالت ايام بقائه مصونة عن التناهي و مأمونة عن اصابة الدواهي

به فيض ازل هر که را همرهيست
دل روشنش هم پر و هم تهيست
پر از چيست از جذب پيران راه
تهي از چه زآويزش مال و جاه
خوش آن سر که پا سوي پيران نهاد
کف اندر کف دستگيران نهاد
کم نقش صورت پسندان گرفت
دل ساده از نقشبندان گرفت
شد از نقش صورت پرستي تهي
ز اشراق نور عبيداللهي
ندادم سخن را ز القاب رنگ
که مي دارد اين نام از القاب ننگ
ازين نام دل را به سري ره است
که تقرير القاب ازان کوته است
ازان محو در بي نشاني شود
وز اين لوح کلک معاني شود
به هر جا کشد بي نشاني علم
نشان کي تواند زد آنجا قدم
ايا محو گشته نشان ها ز تو
پر از نور دل ها و جان ها ز تو
به چشم ار نه ناظر به نور توام
چو بستم نظر در حضور توام
چو خورشيد از دور نوري ببخش
مرا غايت از من حضوري ببخش
تو را هست دست تصرف دراز
مگير از سر غايبان دست باز
مرا دست همت به فتراک توست
سرم گر به گردون رسد خاک توست
به فتراک خود صيدوارم ببند
وز آن حلقه گردان مرا سر بلند
ز طوق تو سر درنيارم به کس
به عالم همين طوقداريم بس
چو شد طوق گردن مرا شوق تو
ببين شوقم اي من سگ طوق تو
مسوز اي درت قبله عشاق را
به حرمان اسيران مشتاق را
ز ديوان فقرم طرازي فرست
ز لوح فنا حرف رازي فرست
کزان حرف بازار تيزي کنم
ز لب گوهر راز ريزي کنم
به شکرت شوم مرغ شکر شکن
به هر حلقه گوش گوهرفکن
نهالي ز آب و گلم خاسته ست
کزو باغ طبع من آراسته ست
نهال نه طفلي نو آورده اي
به شير ولاي تو پرورده اي
يکي شب به خواب آنچنان ديدمش
که چون غنچه در خرقه پيچيدمش
به پيش تو آوردم اميدوار
به حرمت گرفتي سرش بر کنار
نهادي به لطفش دهان بر دهان
فرو ريختيش از دهان در دهان
عجب شربت صافي و دلپذير
به شيريني و رنگ چون شهد و شير
چنان پر برآمد ازان کام او
که لبريز شد گوهرين جام او
ز تو چشم آن دارم اي بحر جود
که هر چند دير آمدم زود زود
دهي آب کشت خراب مرا
کني راست تعبير خواب مرا
گماري بر احوال من همتي
صدف ريزه ام را دهي قيمتي
کشي قطره ام را به دردانگي
ز طفلي به مردي و مردانگي
بود بر پي رهنوردان رود
به مردانگي راه مردان رود
الا تا به خوبي و فرخندگي
بود شمع خورشيد را زندگي
به تو شمع روشندلان زنده باد
بر آفاق نور تو تابنده باد