شبي کز شرف غيرت روز بود
کواکب در او گيتي افروز بود
تو گويي درين گنبد دلفروز
ز مشکين مشبک همي تافت روز
همه روشنان ديده در هم زده
شهب ميل در ديده غم زده
رسيد از سر سدره روح الامين
رسانيد ز اوج فلک بر زمين
براقي به جستن چو رخشنده برق
يکي شعله از نور پا تا به فرق
چو آهوي چين بي خطا پيکري
چو طاووس فردوس جولانگي
تذروي رسيده ز باغ بهشت
فروزنده تر از چراغ بهشت
ز روشن بريشم مشعر تنش
ز مشک سيه زيور گردنش
مدور سريني معنبر دمي
برون از حد وصف پا و سمي
ز بي داغيش بر دل ماه داغ
چو کافور با چشم او پر زاغ
چو سوسن درين بوستان تيز گوش
طلسمي عجب بر سر گنج هوش
چو رخش خرد بر فلک خوش خرام
چو تير نظر بر زمين تيز گام
نبودي ز همواري گام او
ز جنبش رهي تا به آرام او
چو کشتي شدي رفتنش آشکار
ز تغيير وضع يمين و يسار
به همراهيش گر زدي تير کس
فتادي به فرسنگ ازو تير پس
پيمبر بر آن بارگي شد سوار
چو برگ سمن بر نسيم بهار
عنان عزيمت ز بطحا بتافت
به يکدم ز بطحا به اقصي شتافت
ز اقصي علم سوي بالا کشيد
سراپرده بر چرخ والا کشيد
براقش قدم بر سر ماه زد
پي مقدمش ماه خرگاه زد
عطارد ز وي جز عطا کد نکرد
به رويش سئوال عطا رد نکرد
به يمنش ز خط خطا باز رست
ورق را قلم زد قلم را شکست
ز تار طرب زهره بگسست چنگ
که بر مطربان عيش ازو گشت تنگ
بر آمد به گردون چو مه بي نقاب
فرو شد ز شرمش به خود آفتاب
پي صيد بهرام مشکين کمند
چو انداخت چون گورش آمد به بند
به هر بنده ديدش کرم گستري
بدو بايع خويش شد مشتري
زحل با علوش ز صدر جلال
چو ماه نو آمد به صف نعال
ثوابت فتادند خوار و دژم
به راهش چو افشانده مشتي درم
ز هر نقش لوح نهم ساده شد
پي حرف تعليمش آماده شد
چو گرد از پي مفرش آب و گل
بساط سماطي «کطي السجل »
ز حد جهت پاي بيرون نهاد
قدم از حد هر کس افزون نهاد
بديد آنچه موسي بجست و نديد
شنيد آنچه موسي چنان کم شنيد
دل پاک او مخزن راز گشت
فقير آمد اما غني بازگشت
ازين بام نه پايه آمد فرود
به گوهر گرانمايه آمد فرود
نثاري که بر فرق اصحاب ريخت
ز درج دو لب گوهر ناب ريخت
ازان گوهر افشان توانگر شدند
توانگر چه، کانهاي گوهر شدند
به تخصيص آنان که بي تخت و تاج
گرفتند از تاجداران خراج
يکي «ثاني اثنين » در کنج غار
که چون مار شد ناوک جان شکار
تن خود سپر کرد بي ترس و باک
که زخمي نيايد بر آن جان پاک
دوم آنکه از سکه عدل اوست
کزين گونه دينار دين سرخ روست
سيم شرمگيني که شد بي قصور
ز شمع نبوت نصيبش دو نور
چهارم که آن ابر دريا نثار
نم او کرم برق او ذوالفقار
چو عنصر چهارند و زيشان به پاي
تو را قالب دين درين تنگناي
ره اعتدال ار نداري نگاه
ميانشان شود قالب دين تباه
چو هر سفله بي اعتدالي مکن
دل از مهر اين چار خالي مکن
شو از مهر دل خوشه چين همه
که کين يکي هست کين همه
مزن طعن انکار بر کارشان
چو جامي به جان دوست مي دارشان
بود روز تنهايي و بي کسي
بدين دوستداري به جايي رسي