سر سروران تاج آزادگان
سپهدار خيل فرستادگان
مه ابطحي نير يثربي
کش آن مشرقي گرد و اين مغربي
به حکم شريعت طريقت اساس
به نور طريقت حقيقت شناس
جهان را مطاع و خدا را مطيع
اسيران روز جزا را شفيع
محمد که شمع ازل نور اوست
قلم اولين حرف منشور اوست
در گنج هستي به او باز شد
دلش مخزن گوهر راز شد
خرد تشنه فيض تعليم او
ترشح کش از چشمه ميم او
چو شد شمع اين سبز قنديل را
به پروانگي خواند جبريل را
به کف داد داراي عرش مجيد
ز انگشت تسبيح خوانش کليد
بدان قفل از حقه مه گشاد
ز اعجاز رخشان گهر جلوه داد
شب کفر تاريک چون پر زاغ
برافروخت زان گوهر شبچراغ
همي کرد در کشور محرمي
نبوت سليمان او خاتمي
چو خاتم درين طاق فيروزه رنگ
ازان بسته مي داشت بر سينه سنگ
به ختميت آن دم که شد متصف
ازان خاتمش بود مهر کتف
چو خاتم که گيرد به دندان نگين
شدش سنگ اعدا به دندان قرين
چون آن سنگ شد با سهيلش رفيق
ز عکسش برآورد رنگ عقيق
گر از لعل گوياي او سبحه ران
نشد چون شد اندر کفش سبحه خوان
ببين آن لب معجز آهنگ را
که چون سبحه خوان مي کند سنگ را
تن پاکش از ظلمت سايه دور
زمين از فروغ رخش غرق نور
دريغ آمدش سايه از فرش خاک
ازان سايه انداخت بر عرش پاک
گذشت از سپهر برين پايه اش
که تا عرش آسايد از سايه اش