کرم گسترا عاجز و مضطرم
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعيفي و پيريم بين
ز اسباب قوت فقيريم بين
نه دستي که کاري برآيد ازو
نه پايي که راهي گشايد ازو
به بخشايش و لطف دستي گشاي
ببخشا بر اين پير بي دست و پاي
جواني که با دل سياهي گذشت
به موي سيه در تباهي گذشت
سيه مويي از من چو برتافت روي
تو نيز از دل من سياهي بشوي
چو شد مويم از نور پيري سفيد
مگردان ز نور خودم نااميد
دلم را که آمد سياهي پسند
ز «نور علي نور» کن بهره مند
سياهي دل شد مرا تو به توي
به دل رفت گويي سياهي ز مو
بسي در دل اين آرزو آيدم
که از دل سياهي به مو آيدم
ز موي سفيد خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سياه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نايم دگر با قيام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر آن چله بست
کنون مي کشم زين کمان تير آه
هدف مي کنم سينه مهر و ماه
چه حاصل ازين تير گردون گذر
چو هرگز نشد صيد کامي شکار
نيندازم آن را ز شست هوس
غرض چيست از آنم تو داني و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروي
کزان گرددم پشت دولت قوي
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلي خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غير درد تو باشد فراغ
دلي خواهم آزاده از تاب و پيچ
در او غير ياد تو نگذشته هيچ
دلي خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه ناياب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نيست نقش کم و بيش را
در آن نيستي گم کنم خويش را
کشم سر به جلباب گم بودگي
ز گم بودگي يابم آسودگي
چو ماهي شوم غرق درياي ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جايي سخن مختصر
که باشم ز نوي و کهن بي خبر
تو بيني به من خويشتن را نه من
تو گويي به من اين سخن را نه من
نيايم دگر باز ازان نيستي
شوم مخزن راز ازان نيستي
بدين پايه جامي کسي يافت دست
که در بند هستي نشد پاي بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پيمبر گرفت