الهي کمال الهي توراست
جمال جهان پادشاهي توراست
جمال تو از وسع بينش برون
کمال از حد آفرينش فزون
بلندي و پستي نخوانم تو را
مقيد به اينها ندانم تو را
نه تنها بلندي و پستي تويي
که هستي ده هست و هستي تويي
تويي جمله و غير تو هيچ نيست
درين نکته يک مو خم و پيچ نيست
چو بيروني از عقل و وهم و قياس
تو را چون شناسم من ناشناس
وز آن رو که پيدا و پنهان تويي
به هر چه افتدم چشم دل آن تويي
جهان نيست جز ساده وش نامه اي
بر او صنع تو حرفکش خامه اي
خرد هست ازان نامه حرف نخست
که ديباچه نامه زان شد درست
بود آخرين حرف ازان آدمي
بر او ختم شد منصب خاتمي
ز آغاز اين نامه تا ختم کار
گر آرد يکي نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شده نسخه نام توست
نگويم که نامت هزار و يکيست
که با آن هزاران هزار اندکيست
بهشت است منزلگه زيرکي
که کوشد در احصاي صد کم يکي
بجنبان بدين سبحه انگشت من
وزآن مهره گردان قوي پشت من
بود در رهت سبحه خواني سپهر
که گردد از مهره سان ماه و مهر
به تسبيح خواني تو مي خوانيش
از آنست اين مهره گردانيش
طبايع که با يکدگر جنگي اند
ز تدبير تو رو به يکرنگي اند
ز توست آب با آتش آميخته
ز تو خاک در باد آويخته
شد از صلح ايشان درين کهنه دير
بسي خير ظاهر که الصح خير
ازان صلح کانها پر از گوهر است
زمين پر درختان بار آور است
وز آنست در جانور زندگي
پس از زندگي وصف پايندگي
وز آنست در آدمي دين و داد
ز دانش به هر کار بند و گشاد
تويي کز تو کس را نباشد گزير
در افتادگي ها تويي دستگير
ندارم ز کس دستگيري هوس
ز دست تو مي آيد اين کار و بس
ز تو گر فزايش و گر کاهش است
نه چون فيض خورشيد بي خواهش است
بداني و خواهي و آنگه کني
به قانون حکمت به آن ره کني
عبث را درين کارگه راه نيست
ولي هر سر از هر سر آگاه نيست
به ما اختياري که دادي به کار
ندادي در آن اختيار اختيار
چو سر رشته کار در دست توست
کننده به هر کار پابست توست
سزد گر ز حيرت برآريم دم
چو مختار باشيم و مجبور هم
فلک با همه صيت و طاق و طرنب
نجنبد ز جا تا نگويي بجنب
اگر بي تو موري بجنبد ز جاي
در آن جنبش او هم بود يک خداي
ز شرکت زند در جهان خواجه دم
وگر خود شريک است در يک درم
بدين عوي آن کو کشد سر ز راه
دو شاخش نهد شحنه لااله
نشسته ست در طبع هر زيرکي
که دارد دو گيتي مؤثر يکي
يکي جوي جامي دو جويي مکن
به ميدان وحدت دو گويي مکن
يکي اصل جمعيت و زندگيست
دويي تخم مرگ و پراکندگيست