خسروي را که بود فرزندان
وقت رفتن رسيد ازين زندان
هر يکي را به حيله کاري و فن
داد تيري که زور کن بشکن
يک به يک را چو قوت تن بود
زور کردن همان شکستن بود
تيرها دسته کرد ديگر بار
نه فزون و نه کم ازان به شمار
نتوانست کس که زور زند
دسته تير را به هم شکند
گفت باشيد اگر به هم هم پشت
بشکند زود پشت خصم درشت
ور بداريد از آنچه گفتم دست
زودتان اوفتد ز خصم شکست
يک يک انگشت اگر دهي به کسي
که بود زور او کم از تو بسي
تابد انگشت تو چنان به شتاب
که در آن تافتن رود ز تو تاب
ور به هر پنج تا بيش پنجه
دستش از تافتن کني رنجه
جمع را هست قوت معتاد
که نباشد ميسر از آحاد