عارفي در طريق حق سندي
گشت مهمان صاحب خردي
ميزبان بهر خدمتش برخاست
ميهمانخانه را به خوان آراست
ساخت آراسته به رسم کرام
خوان و خانه به گونه گونه طعام
صحن خانه شد از طبقها تنگ
همه پر ميوه هاي رنگارنگ
مرد عارف تعللي مي کرد
اندک اندک تناولي مي کرد
دست مي برد و دست مي آورد
ليک کم مي گرفت و کم مي خورد
هر که از خوان حق غذا خوار است
بر دلش خوردن غذا بار است
از اباي ابيت دارد قوت
زان ابا مي کند ز لقمه و لوت
ميزبان پي به حال مهمان برد
راه اکرام و احترام سپرد
گفت شيخا زکات دندان را
رد مکن نزل مستمندان را
خوان ما را به پشت پاي مزن
قرص ناني به دست خود بشکن
چون نشستي به خوان هيچ کسان
لب و دندان به نان شان برسان
ور نداري به خوان و سفره نياز
دست مي کن به سوي ميوه دراز
اين همه ميوه و طعام و شراب
که درين عالم است از هر باب
آفريده ست حق براي شما
تا فتد يک به يک خوراي شما
گفت عارف که هر چه هست بلي
بهر ما آفريده است ولي
خلق ما از براي اينها نيست
هستي ما فداي اينها نيست
حق چو ايجاد نيک و بد کرده ست
خلق ما از براي خود کرده ست
خوانده باشي و ما خلقت الجن
گشته باشي به صدق آن موقن
لام تعليل يعبدون را داد
يأکلون را نکرد قطعا ياد
در نعم هر که روي منعم ديد
به نعم التفات نپسنديد
ساخت منعم به انس خود علمش
انس با او بدل شد از نعمش
قوت و قوت ز حق گرفت مدام
گشت مستغني از شراب و طعام