چون نشستن خموش نتوانم
باري از خامشي سخن رانم
چون سخن لله و مع الله نيست
شيوه عارفان آگه نيست
با خدا گوي يا براي خداي
ور نه لب را ببند و ژاژ مخاي
دل احرار گنج اسرار است
راه آن گنج چيست گفتار است
هر که اين ره به سوي گنج گشاد
داد بيهوده نقد گنج به باد
تا زبان از سخن نفرسوده ست
مايه اش بي سخن همه سود است
چون بر او نقطه اي ز نطق افزود
شد زيان گر چه بود يکسر سود
بر دو قسم است صمت اگر داني
صمت پيدا و صمت پنهاني
هست قسم نخست صمت لسان
که ببندي زبان ز همنفسان
وان دگر صمت دل بود که حديث
نکند در درونه نفس خبيث
هر که را لب خموش و دل گوياست
خفت وزر خويش را جوياست
گر چه بردش حديث نفس ز راه
کم نويسد بر او فرشته گناه
وان که برعکس اين گرفت قرار
جز به حکمت نمي کند گفتار
نزند جز به طبق صدق نطق
هر چه گويد صواب گويد و حق
هر که را شد زبان و دل خاموش
معدن حکمت است و مخزن هوش
جان او در تجليات قدم
يافته جاودان ثبات قدم
با خدا گويد از خدا شنود
يک نفس از خدا جدا نشود
هر که را زين دو صمت حرمان است
سخره حکم نفس و شيطان است
قول او منحرف ز سمت سداد
فعل او متصف به نعت فساد
نرود جز ره خطا و غلط
نزند جز در بلا و سخط
چون دهد جاي در دل انديشه
نبودش غير باطل انديشه
ور زبان را دهد ز نطق فروغ
سر به سر باشد افترا و دروغ
شده سر خيل اهل خذلان را
گشته نايب مناب شيطان را
بلکه بگذشته کارش از شيطان
مانده شيطان به کار او حيران