گفتار در بيرون آمدن شيرين از مشکوي خسرو

بت پر شکوه ماه پر شکايت
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکرده نازک مزاجان
رواج آموز کار بي رواجان
نمک پاش جراحتهاي ناسور
ز سر تا پا نمک شيرين پرشور
گره در گوشه ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجي با تعرض دير خرسند
عتابي با عبارت سخت پيوند
به رفتن زود خيز و گرم مايه
چو دانا در بناي سست پايه
اشارت کرد تا گلگون کشيدند
ز مشکو رخت در بيرون کشيدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذاريد زنهار
که ديگر باشدم اينجا سر وکار
ز هر جنسي که هست از ما بر آن رنگ
برون آريد ازين غمخانه تنگ
ز هر چيزي که هست از ما بر آن کوي
برون آريد از اين در کشته مشکوي
که از ما بر عزيزان تنگ شد جاي
نمي بينيم بودن را در آن راي
کنيزاني کليد گنج در مشت
غلامان قوي دست قوي پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانه ها بيرون نهادند
مقيمان حرم کاين حال ديدند
به يکبار از حرم بيرون دويدند
که اي سرخيل ما شيرين بدخوي
متاب از ما چنين يکبارگي روي
که اي بدخوي ما شيرين خود راي
مکش از ما چنين يکبارگي پاي
نه آخر خود خس اين آستانيم
چرا بر خاطرت زينسان گرانيم
نه آخر عزت داغ تو داريم
چرا زينگونه در پيش تو خواريم
شدي خوش زود سير از دوستداري
مکن کاين نيست جز بي اعتباري
زدي خوش زود پا بر آشنايي
مکن کاين نيست غير از بي وفايي
تو در اول به ياري خوش دليري
ولي بسيار يار زود سيري
تودر آغاز ياري سخت ياري
ولي آخر عجب بي اعتباري
نمي بايد به مردم آشنايي
چو کردي چيست بي موجب جدايي
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داري نصيب جان ما کو
شکر لب گفت آري اينچنين است
ولي گويا گناه اين زمين است
من اول کآمدم بودم وفا کيش
دگرگون کردم اينجا عادت خويش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اينجا سر برآوردم بدين کار
شما گويا نداريد اين مثل ياد
که باشد دزد طبع آدميزاد
به جرم اين که در طبعم وفا نيست
به طعنم اينچنين کشتن روا نيست
اگر مي بود عيبي بي وفايي
نمي کرد از شما خسرو جدايي
نه شيرين اين بنا از نو نهادست
که اين آيين بد خسرو نهاده ست
به خسرو طعنه بايد زد نه بر من
نمي دانستم اينها من در ارمن
پس آنگه خيرباد يک به يک کرد
به پوزش لعل شيرين پر نمک کرد
نمک مي ريخت از لعل نمک ريز
وزان در ديده ها مي شد نمک بيز
ز دنبال وداع گريه آلود
فرو باريد اشک حسرت اندود
که ما رفتيم گو با دلبر تو
بيا بنشين به عيش و ناز خسرو
بگوييدش به عيش و ناز مي باش
وليکن گوش بر آواز مي باش
چو لختي گفت اينها جست از جاي
نهاد اندر رکاب پارگي پاي
به خسرو جنگ در پيوسته مي راند
گهي تند و گهي آهسته مي راند
خود اندر پيش و آن پوشيده رويان
سراسيمه ز پي تازان و پويان
بلي آنرا که اندوهيست در پي
نمي داند که چون ره مي کند طي
همي داند که افتد پيش و راند
چه داند تا که آيد يا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن ديد گل سنبل به خروار
هوايي چون هواي طبع عاشق
مزاجش را هوايي بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پيوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاري قدش کمربست
دوان شد ناز در پيش خرامش
نيازي بود در هر نيم گامش
غرور آمد که عشقي ديدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در انديشيد شيرين با دل خويش
که جاني با هزار انديشه در پيش
چها مي گويدم طبع هوسناک
به فکر چيست باز اين حسن بي باک
طبيعت مستعد ناز مي يافت
در ناز و کرشمه باز مي يافت
نسيمي کآمدي زان دشت و راغش
ز بوي عشق پر کردي دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله ديدي
نهاني از خودش در ناله ديدي
ز هر برگي در آن دشت شکفته
نيازي يافتي با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اينجا خوش فرود آمد دل من
از اين خاک است پنداري گل من
عجب دامان کوه دلنشيني ست
سقاه اله چه خرم سرزميني ست
هميشه ساحت او جاي من باد
بساط او نشاط افزاي من باد