گفتار در آغاز داستان و چگونگي عشق

مرا زين گفتگوي عشق بنياد
که دارد نسبت از شيرين و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بيان رنج عشق و محنت عشق
دروغي ميسرايم راست مانند
به نسبت مي دهم با عشق پيوند
که هر نوگل که عشقم مي نهد پيش
نوايي مي زنم بر عادت خويش
به آهنگي که مطرب مي کند ساز
به آن آهنگ مي آيم به آواز
منم فرهاد و شيرين آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بايدم کند
چه فرهاد و چه شيرين اين بهانه ست
سخن اينست و ديگرها فسانه ست
بيا اي کوهکن با تيشه تيز
که دارد کار شيرين شکر ريز
چو شيريني ترا شد کارفرماي
بيا خوش پاي کوبان پيش نه پاي
برو پرويز گو از کوي شيرين
اگر نبود حريف خوي شيرين
که آمد تيشه بر کف سخت جاني
که بگذارد به عالم داستاني
کنون بشنو در اين ديباچه راز
که شيرين مي رود چون بر سر ناز
تقاضاي جمال اينست و خوبي
که شوقي باشد اندر پاي کوبي
چو خواهد غمزه بر جاني زند نيش
کسي بايد که جاني آورد پيش
و گر گاهي برون تازد نگاهي
تواند تاختن بر قلبگاهي
به عشقي گر نباشد حسن مشغول
بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شيرين جدايي
معطل ماند شغل دلربايي
به غايت خاطر شيرين غمين ماند
از آن بي رونقي اندوهگين ماند
ز بي ياري دلي بودش چنان تنگ
که بودي با در وديوار در جنگ
دلش در تنگناي سينه خسته
به لب جان در خبر گيري نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرويز
خبردار از شمار گام شبديز
اگر بر سنگ خوردي نعل شبرنگ
وزان خوردن شراري جستي از سنگ
هنوز آثار گرمي با شرر بود
کز آن در مجلس شيرين خبر بود
خبر دادند شيرين را که خسرو
به شکر کرده پيمان هوس نو
از آن پيمان شکن يار هوس کوش
تف غيرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهاي اشکش رخ به خون شست
از آن زخمي که بر دل کارگر داشت
گذار گريه بر خون جگر داشت
از آن نيشش که در جان کار مي کرد
درون سنگ را افکار مي کرد
نه غيرت با دلش مي کرد کاري
کز آسيبش توان کردن شماري
دو جا غيرت کند زور آزمايي
چنان گيرد کز و نتوان رهايي
يکي آنجا که بيند عاشق از دور
ز شمع خويش بزم غير پر نور
دگر جايي که معشوق وفا کيش
ببيند نوگلي با بلبل خويش
چو شيرين را ز طبع غيرت اندوز
شکست اندر دل آن تير جگر دوز
بر آن مي بود کآرد چاره اي پيش
که بيرون آردش از سينه ريش
ولي هر چند کوشش بيش مي کرد
دل خود را فزونتر ريش مي کرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسي ذوقي کند جاي
عجب دارم کزان بيرون نهد پاي
ز بيخ و بن درختي کي توان کند
کز آن بر جا نماند ريشه اي چند
نهالي بود خسرو رسته زان گل
ز بيخ و ريشه کندن بود مشکل
نمي رفت از دل شيرين خيالش
که با جان داشت پيوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتي نه شنفتي
وگر گفتي عتاب آلوده گفتي
به رنجش رفتن پرويز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گويان سرايي
نبودش هيچ ميل آشنايي
جدايي را بهانه ساز مي کرد
به هر حرفي عتاب آغاز مي کرد
زبانش زخم خنجر داشت در زير
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشير
کسي کالوده زخمي ست جانش
هميشه زهر بارد از زبانش