گذشتم از درت بر خاک سد جا چشم تر مانده
ببين کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده
بيا بنگر که غمناکيست چشم آرزو بر در
به اميد نگاهي بر سراين رهگذر مانده
بجز من هر کرا ديدي ز بيماران غم گشتي
هنوز از کف منه خنجر که بيمار دگر مانده
برآمد عمرها کز دور ديدم نخل بالايش
هنوزم آن قد و رفتار در پيش نظر مانده
به هر کس گفته بي تقريب وحشي عرض حال خود
که در بزمت به اين تقريب يک دم بيشتر مانده