ز کويت رخت بربستم نگاهي زاد راهم کن
            به تقصير عنايت يک تبسم عذر خواهم کن
         
        
            ره آوارگي در پيش و از پي ديده حسرت
            وداعي نام نه اين را و چشمي بر نگاهم کن
         
        
            ز کوي او که کار پاسبان کعبه مي کردم
            خدايا بي ضرورت گر روم سنگ سياهم کن
         
        
            بخوان اي عشق افسوني و آن افسون بدم بر من
            مرا بال و پري ده مرغ آن پرواز گاهم کن
         
        
            به کنعانم مبر اي بخت من يوسف نمي خواهم
            ببرآنجا که کوي اوست در زندان و چاهم کن
         
        
            ز سد فرسنگ از پشت حريفان جسته پيکانم
            مرو نزديک او وحشي حذر از تير آهم کن