ز کوي آن پري ديوانه رفتم
            نکو کردم خردمندانه رفتم
         
        
            بيا بشنو ز من افسانه عشق
            که ديگر بر سر افسانه رفتم
         
        
            ز من باور کند زاهد زهي عقل
            که کردم تو به وز ميخانه رفتم
         
        
            سفر کردم ز کوي آشنايي
            ز صبر و دين و دل بيگانه رفتم
         
        
            چه مي بود اينکه ساقي داد وحشي
            که من از خود به يک پيمانه رفتم